▪ I am Sorry For Casting You Out, Lucifer!
☯♱
اينقدر همه چيز با يه سرعت عظيم و غير منتظره، عجيب ميگذشت كه ديگه هيچ قدرتي براي مقابله و ستيز يا حتي هضمش رو نداشت. چجوري به اينجا رسيده بود؟ چي شد كه داستان خوشش به اين نقطه دردناك و غير قابل درك ختم شده بود و توان كنار اومدن باهاش رو از دست داده بود؟ اون هميشه كسي بود كه ميبايست قوي باشه و هر شكنجه و دردي رو تحمل كنه. مهم نبود بلايي كه سرش اومده، از لحاظ روحي بود يا جسمي. اگر زخمي روي تنش ايجاد ميشد، دردش رو تحمل ميكرد و چارهاش يك گاز
استريل ساده بود. اگر روحش دچار آسيب ديدگي ميشد، تنها راه حلش افكارش بودن.افكاري كه دقيق مثل الان توي هم پيچ و تاب ميخوردن و تمومي نداشتن. نه اين بار، اين بار ديگه هيچ پاياني براي ذهن متشوشش در كار نبود.
مثل يه بازنده ضعيف يه گوشه نشسته بود و از دست رفتن زندگيش رو تماشا ميكرد. حتي قدرت اين رو نداشت كه از خودش بپرسه "چرا؟" چرا اين اتفاقها فقط و فقط براي اون ميافته و راه فرار به اين زوديها هم پيدا نميشه. تمام بدنش سر شده بود و
انگار واقعا تنها كاري كه ميتونست بكنه به كار انداختن ذهنش براي فكر كردن بود.افكاري كه نه تموم ميشدن و نه به راه خوبي ختم ميشدن. فقط ذهني كه درگيرشون شده بود رو بيشتر از قبل تيرهتر ميكردن و خسته. بيزار از چيزي كه مثل يه فيلم هر روز و هر دقيقه ميگذشت و اسمش زندگي بود. نه زندگي معنايي داشت و نه چيزي كه
به واسطهاش زنده بود. آيا اصلا اون زنده بود؟ ديگه نميدونست براي چي داره زندگي ميكنه. اين اسمش زندگي كردن نبود اگر فقط بلد بود نفس بكشه..تمام زندگياش همينجوري گذشته بود. يا حداقل خاطراتي كه از سي و چهار سال توي ذهنش داشت و اسم يك زندگي رو به خودش گرفته بود. يك فيلم مسخره تكرار شونده از سه دهه و نيم وقت گذروني محض و هدر رفته. براي چي؟ از لحظهاي كه به دنيا اومده بود، سرنوشتش به نابودي محكوم بود. بايد تمام عمرش رو ميدويد تا شياطين رو شكار كنه و مردم رو زنده نگه داره. چيزي كه هيچوقت نفهميد چرا بايد هدف هميشگياش باشه و با اين حال، نميتونست ازش دست بكشه. شغل بيهدفي كه كل تنش رو
خسته و زخمي ميكرد و روحش رو تبديل به پوچي خالص كرده بود. شغلي كه چند بار اون رو به كام مرگ كشونده بود و در واقع هم، تونسته بود مرگ رو ببينه و مزهاش كنه. اون واقعا يه روزي مرگ رو ديده بود. خود مرگ رو..فكرش رو نميكرد به اينجا برسه. جايي كه براي يه راه فرار ساده، ميتونه به دست و پاي هركسي بيوفته اما حتي براي اين كار هم ديگه قدرت نداره. چيزي به اسم تسليم شدن، بلاخره به دامنش چسبيده بود و فكر نميكرد ديگه بخواد رهاش كنه. تسليم شدن هم
خوب بود، اونها از اين به بعد ميتونستن هركاري كه دلشون ميخواد باهاش بكنن و چانيول فقط مثل يه سرباز شكست خوردهاي كه از جنگي با نتيجه يكسان برميگشت، تسليم همهاشون بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Разноеبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...