▪︎ Aishatin
☯♱
-حالا فهمیدی هرچی که خدا گفت، دروغ بوده؟ زیبای من!
با صدای نامفهومی که از فضای خارج میاومد، چشمهاش باز شد و محیط رو به روش، حیاط همون تیمارستانی بود که متعلق به کریس و پرستار عزیزش بود. در نقطهای نشسته بود که همونجا قلب خودش رو خورده و تبدیل به هیولای کامل شده بود. خاطرات محوی که دیده بود، جلوی چشمهاش بازتاب میشد. صحنهای از سلاخی شدن هزاران فرشته، اشکهای غمانگیز لوسیفر و معشوقهای که در آغوش بالهاش به مرگ میرسید، هیولایی که وجودش رو تعریف میکرد، هیولا..آیشاتین..هیولا..آیشاتین!
بکهیون هین بلندی کشید و به عقب رفت. با خشم وحشتناکی که داشت، انگشتش رو به سمت آیشاتین نشونه برد و فریاد زد:
-تو..توئه حرومزاده!
لبخند عریض روی لبهای ساحره، در کمترین حالت میتونست نشون دهنده حرومزادگیش باشه. اون خط لبخند کشیده و زیبا، به حرص و نفرت بکهیون میافزود.
-عزیزم، من از کسی زاده نشدم. طبیعتا نباید حرومزاده خطاب بشم، درسته؟
حالا یاد گرفته بود تا تحلیلهای منطقوارانه تحویلِ بکهیون بده؟ دلش میخواست همین الان به جنگ با آیشاتین بره و اون رو از زمین برداره. اما اگر صادقانه فکر میکرد، هیچکدوم اونها نه میباختن و نه پیروز میشدن. چون قدرتی مشابه و ماهیتی یکسان، پیشبینی جنگ بینشون رو نمیکرد. بکهیون از میون خندههایی که عصبانیت محضش رو نشون میداد، فریاد زد:
-خفه شو! فقط خفه شو!
آیشاتین بدون توجه به عصبانیت بکهیون، جلوی اون پسر نشست و حالا بکهیون میتونست قیافه اصلی ساحره رو ببینه. یا بهتر بود بگه همزادش! شیطانی که قیاقه خودش رو داره. انگار واقعا مثل آیینه میموند..
-به من نگاه کن، زیبای من. چی فکر میکنی؟ عالی؟ زیبا؟ شبیه؟ یکسان؟ غمگین؟ ترسیده؟ به وجد اومده؟ بکهیون..تو قیافه من رو داری. صدای من رو. تو منی، من توئم، ما همزادهای لعنتیایم، حالا میدونی چرا بهت میگفتم زیبای من، زیبای من؟
هیچ جوابی نداشت. الان میخواست به عنوان بهونه دراماتیک بازی در بیاره تا بکهیون راهی برای اعتراض نداشته باشه؟ جوری که بکهیون راضی میشد، فقط در راه کتک زدن آیشاتین یا چیزی شبیه به اون بود. شاید اینجوری میتونست خودش رو آروم کنه.
-خب، منطقی به نظر میاد..وقتی که لوسیفر من رو توی اون هتل دیده بود و مثل دیوونهها پنیک کرده بود. نه؟
با طعنه خندید و به صورت آیشاتین یا به عبارتی به صورت خودش خیره شد. انتظار داشت که اشاره به اسم لوسیفر کمی تغییر حالات در آیشاتین به وجود بیاره اما اون ساحره انگار زیادی ماهر در متظاهر بودن به نظر میرسید.
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
De Todoبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...