▪︎Valuable Deal
☯♱
چشم باز کرد و روی تخت بیمارستان بود. آخرین چیزی که یادش میاومد این بود که قرار بود ده دقیقه دیگه به بیمارستان برسن. پس الان رسیدن؟ پس چرا درد قلبش از بین رفته بود و کلا هیچ دردی رو توی هیچ یک از نقاط بدنش حس نمیکرد؟ نمیتونست به این سرعت خوب بشه..چانیول از روی تخت به آرومی و احتیاط بلند شد. از اتاق بیرون اومد و توی راهروی خالی سرک کشید. پدرش کجا بود؟ بکهیون و کریس کجا بودن؟
-کریس؟ بکهیون؟ بابا؟ کجایین؟
توی تک به تک اتاقهایی با درهای باز سرک میکشید اما خالی از هر آدم و خانوادهاش بود. راهرو به انتها رسید. به سمت راهپلهها رفت و پله هارو یکی یکی پایین اومد. چرا هیچکس این اطراف نبود؟ نکنه مرده و توی خاطره نحس بیمارستانی گیر کرده؟ با شنیدن صدای زنی از روبهروش که متعلق به ریسپشن بود، لبخند خوشحالی به روی لبش اومد. آروم باقی پلهها رو طی کرد و به سمت زن سفیدپوش حرکت کرد.
-سلام، ببخشید فکر کنم توی یه تصادف بودم با..پدرم و برادرم و دوستم، باید اونهارو پیدا کنم.
زن توی ریسپشن به بررسی برگههای توی دستش مشغول بود و توجهی به چانیول نمیکرد. این نهایت بیادبی بود، واقعا اینجوری با بیمارها رفتار میکنن؟ شاید مشکل شنوایی داره.
-ببخشید؟
چانیول جلوی صورت زن بشکنی زد و دست تکون داد. اما زن رو برگردوند و به طرف دیگهای رفت انگار کسی جلوش نبود. انگار چانیول رو نمیدید. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ این..دیگه چه کوفتی بود؟ چرا متوجه چانیول نشد؟ اون آدم با این جثه بزرگش غیرممکنه کسی متوجه حضورش نشه! چانیول گیج و منگ به سرعت از قسمت ریسپشن دور شد و راهروی بزرگ پایین رو رد کرد. چه خبر شده؟ طولی نکشید تا با دیدن صحنهای متوقف شد.
چانیول روی تخت بیمارستان خوابیده بود با لولهها و سیمهای زیادی که بهش وصل بود و دستگاهی که علائم حیاتی ضعیفش رو نشون میداد. اگه چانیول روی تخت بیمارستان خوابیده بود، پس چانیولی که این گوشه ایستاده بود و به خودش روی تخت نگاه میکرد کی بود؟
چندی طول نکشید که بفهمه اونی که روی تخته چانیوله و اونی که ایستاده و نگاهش میکنه روحه! روح خودش..چانیول مرده بود؟ نه..چانیولِ روی تخت، داشت نفس میکشید. پس خودش کی بود؟ چانیول دومی که اینجا ایستاده کی بود؟ اون یه روح بود اما چجوری؟..اون دچار دو جا شدن شده بود؟ گوشه دیوار ایستاد و با گیجی و اخمی درهم به خودش که روی تخت بود خیره شد. اگه روح بود قطعا نمیتونست به دیوار تکیه بده. اما اگه روح هم نبود پس چجوری وجود داره؟ حس ناکاملی داشتنِ بخاطر دور بودن از جسمش، دیوونهاش میکرد.
در اتاق کمی باز شد و کریس اومد داخل. چانیول با دیدن کریسی که سرپا بود و ظاهرا حالش خوب بود، انگار برق و انرژی بهش وصل شد:
CZYTASZ
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Losoweبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...