پارت اول:
"웃지 않는 남자" | .مردی که نمیخندد
"سالها قبل، زمانی که آسمون هنوز آبی بود و میدرخشید؛
پسرکی توی یه دهکدهی کوچیک ساحلی زندگی میکرد.پسر کوچولوی ما قلبش رو به دریای نزدیک دهکده سپرده بود... حتی فکر کردن به آبی شفاف دریا قلبش رو پر از دلتنگی میکرد! انگار شنا کردن توی اون آب و خیره شدن به افق بی انتهاش تنها چیزی بود که اون بچه بهش نیاز داشت و ممکن بود باهاش آرامش بگیره.
اما... برخلاف انتظار و تصورش، هر بار اتفاق عجیبی توی ساحل میافتاد. زمانی که پاش رو روی شنهای گرم نزدیک آب میذاشت، هیولای بزرگ و سیاه رنگی با چشمهای آبی شفاف، سر از اون موجهای بلند بیرون میآورد و گلوی پسرک رو با دستهای بزرگش با تمام قدرت میفشرد... هیولا گرمای آتشینی از خودش ساطع میکرد و باعث میشد پسرک داستان ما تا اندازهای که مرگ رو به چشم ببینه درد بکشه!
و در نهایت... اون با وحشت و درد به عقب رونده میشد و این موضوع تا زمانی که به حد کافی از اونجا دور بشه ادامه داشت.
مدتی طول کشید تا پسرک بعد از چند تلاش ناموفق به این نتیجه برسه: 'من هرگز نباید به دریا نزدیک بشم.'
اما همه چیز میتونست عادی و طبیعی جلوه کنه؛ فقط تا زمانی که اون هیولای پر از سیاهی، بعد از اون هم هر از چند گاهی دور گلوی اون پسر نمیپیچید و مرگ رو مقابل مردمکهای لرزون مشکی رنگش به رقص وادار نمیکرد."
برای لحظهای از به حرکت درآوردن سر انگشتهاش روی صفحه کلید لپتاپ دست کشید و به متن کوتاهی که حالا روی نمایشگر مقابل چشمهاش به طرز ناموزونی به نمایش دراومده بود خیره شد. به نظر نمیرسید ادامه دادن اون نوشته فایدهای داشته باشه... هیچ پایانی برای داستان اون پسر و هیولای زندگیش وجود نداشت.
توی تاریکی اتاق، نور کم جون صفحهی لپتاپ صورت مرد پشت میز رو تا حدی روشن کرده بود و چشمهای ریز شده از خستگیش بدون پلک زدن روی اون چند جمله میچرخیدن. هر چیزی که از ذهن و قلبش جاری میشد در نهایت به این نقطه میرسید... نه قهرمانی و نه پایان شادی!
ممکن بود کسی حاضر بشه همچین کتاب خسته کنندهای رو بخونه؟ کسی قبول میکرد همچین روند یکنواخت و تاریکی رو زندگی کنه؟ هیچکس.
اون هرگز نمیتونست چیزی رو بنویسه که درک نمیکنه... شاید حق با بقیه بود؛ نباید تلاش میکرد.بدون اینکه تغییری توی حالت چهرهش ایجاد بشه، تمام چیزی که نوشته بود رو با گرفتن چند کلید پاک کرد و بعد صفحهی لپتاپش رو بست تا روی تختش بره.
YOU ARE READING
𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] ▪︎ هپیلس ماجرای افرادیه که برای شاد بودن، باید از سد مشکلات گوناگونی عبور کنن و در راس اونها سو چانگبین، حتی بعد از گذر از تمام آسیبها و سختیها هم شادی رو در انتظار خودش نمیبینه. [ -عاری از شادی و خوشبختی ] ─𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆𝒔:...