─Part 31;

67 27 36
                                    

پارت سی و یکم:
"바다에 내린 ."
برفی که روی اقیانوس بارید.

نیمه شب سردی توی سئول در جریان بود و خیابون‌های خلوت مرکز شهر هیچ عابر غریبه‌ای رو جز اون مرد تنها میزبانی نمی‌کردن. دمای پایین هوا حتی ابرها رو هم از آسمون فراری داده بود اما سو چانگبینی که نمی‌تونست بخوابه، شروع به دویدن روی اون پل بلند کرده بود و سوز سرما به یک طرف صورتش کوبیده می‌شد؛ سرمایی که برای قلب منجمدش حتی گرم به نظر می‌رسید.

بازتاب شکسته‌ای از ماه روی رود پریشون زیر پل می‌درخشید و احتمالا، تنها همراه تنهایی چانگبین بود.

کنار پل ایستاد و سرش رو بلند کرد تا ماه رو ببینه اما هیچ نقطه‌ی درخشانی توی آسمون بالای سرش دیده نمی‌شد. بخشی که کمی روشن تر بود رو دنبال کرد و به نقطه‌ای پشت یکی از ساختمون‌ها رسید. ماه از نگاهش پنهان شده بود؛ می‌تابید و اثرش به وضوح توی تاریکی آسمون به چشم می‌اومد اما... احتمالا تنها کسی که مهتاب بهش می‌رسید اما هلال ماه نه، سو‌چانگبین بود.

نفس بلندی کشید و به بازدم سفیدرنگی که ازش دور می‌شد خیره شد. حتی نفس‌هاش هم ازش فرار می‌کردن اما دلتنگی و خستگی طوری که انگار می‌خواست تمام روح چانگبین رو سر بکشه به وجودش چسبیده بود.

فشاری رو روی قفسه‌ی سینه‌ش احساس می‌کرد که احتمالا از سنگینی احساساتش نشأت می‌گرفت. قلبش به زانو دراومده بود و درد دوری توی تمام تنش می‌پیچید. بذر بوته‌ای که لبخند هیونجین توی قلبش کاشته بود حالا با شاخه‌هاش بدن اون مرد رو می‌پوشوند و بهش اجازه‌ی هیچ حرکتی رو نمی‌داد.

انقدر اون پسر رو می‌خواست که اگه می‌دونست با مرگ می‌تونه بهش برسه، همون لحظه بدون کوچکترین مکثی نفس‌هاش رو به پایان می‌رسوند. فقط اگه می‌دونست قراره با اون کار بتونه یک بار با تمام وجود پسرکش رو ببوسه و زیبایی الهه‌وار تنش رو توی حافظه‌ی لب‌هاش ثبت کنه...

حالا روزها بود که دلتنگی رو جای هوا نفس می‌کشید و دیگه سردرد نداشت. فکر می‌کرد میتونه با از دور دیدن معشوقش ادامه بده اما هیونجین دیگه نمی‌خندید. هیولای زندگیش زندگی شخصی که عاشقش بود رو هم در بر گرفته بود و چانگبین اون آدم بی‌رحمی بود که هیونجین رو توی تاریکی کشید. نباید راز و مشکلش رو بهش می‌گفت... حتی نباید بهش اعتراف می‌کرد؛ هرچند از عاشق شدن پشیمون نبود. علی رغم دردی که درون جریان خونش شناور شده بود، چانگبین حالا انگار زندگی رو می‌فهمید؛ اینکه بتونه شخصی رو تا به اون حد دیوانه‌وار دوست داشته باشه و به خاطرش دردی رو که کابوس تمام شب‌هاش بوده بی هیچ شکایتی تحمل کنه...

𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯]Where stories live. Discover now