─Part 03;

146 43 26
                                    

پارت سوم:

" 안갯속에 살다가 외로운 영혼 하나 맞혔다." |
حین زندگی در مِه، او به یک روح تنها برخورد.


هوا رو به خنکی می‌رفت و آفتاب در حال ترک آسمون بود‌. هیچ ابری توی آسمون نارنجی رنگ دیده نمی‌شد. هیونجین بین اون شلوغی و همهمه، روی پله‌های سنگی و بزرگ آمفی تئاتر دانشگاه، کنار مینهو و چان نشسته بود و صدای مجری از روی استیجی که کمی پایین تر رو به روی اون‌ها قرار داشت شنیده می‌شد.

دو دختری که کنار چان جا گرفته بودن به طور واضحی سعی داشتن توجهش رو به خودشون جلب کنن و مینهو از این وضعیت به خنده افتاده بود. چان سعی می‌کرد به اون دختر‌ها لبخند بزنه و جواب سوالاتشون رو با خوش‌رویی بده اما هر دو دوستش می‌دونستن بعد از آخرین باری که با دوست دخترش به هم زد دیگه کسی چشم اون مرد رو نگرفته.

وقتی چان کمی خودش رو به مینهو که بین اون و هیونجین نشسته بود نزدیک‌تر کرد صدای تک خنده‌ی مینهو بلند شد.
– سعی کن از جشن لذت ببری.

چان سرش رو روی شونه‌ی مینهو گذاشت و سعی کرد زمزمه‌ی آرومش رو به گوشش برسونه.
– می‌خوام همین کارو بکنم.

اون مراسم به مناسبت ورود دانشجوهای جدید برگزار شده بود و قرار بود اون شب یکی از گروه‌های دختر کی‌پاپ هم اجرا داشته باشن.

هیونجین مطمئن نبود اون گروه رو بشناسه، چون احتمالا زمان زیادی از شروع کارشون نمی‌گذشت؛ اما چان مشتاق بود حتما توی مراسم شرکت کنه و هیونجین هم از خوش‌گذرونی بدش نمی‌اومد. در مورد مینهو، اون فقط ترجیح داده بود با دوستانش همراه بشه.

وقتی مجری که احتمالا یکی از افرادی بود که سال آخر تحصیلش رو توی دانشگاه می‌گذروند اعلام کرد قراره نمایش کوتاهی اجرا بشه، بالاخره همهمه‌ی دانشجوها کمی آروم گرفت و بعد از دقایقی صدای خنده‌هاشون بلند شد.

چانگبین موضوعات خنده‌دار رو دوست نداشت اما اونجا بود‌. زیر کلاه مشکی رنگ روی سرش، ایرپاد توی گوش‌هاش آهنگ بلندی رو پخش می‌کرد و اون نگاهش رو به جای استیج، به افرادی دوخته بود که روی پله‌های سنگی پایین تر از خودش نشسته بودن و می‌خندیدن.

زیاد طول نکشید تا مردمک‌هاش به هیونجینی برسن که گوشه‌ی چشم‌هاش از خنده جمع شده بود و هر بار کمی به سمت مینهو مایل می‌شد. از نظر چانگبین، اون خنده‌ها پر از انرژی و زیبایی بودن؛ چیزی که شاید نظیرش رو ندیده بود. متوجه تفاوت هیونجین با بقیه نمی‌شد اما شاید اون واقعا از صمیم قلب خوشحال بود و بقیه‌ی آدم‌ها نبودن؟ به هرحال چانگبین نمی‌تونست درکی داشته باشه. حتی شکل اون لب‌ها زمانی که حالت لبخند به خودشون می‌گرفتن یا چشم‌های ریز شده‌ش، باعث می‌شد اون مرد شروع سردردش رو احساس کنه.

𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯]Where stories live. Discover now