─Part 11;

110 33 45
                                    

پارت یازدهم:

" 흙냄새에 빠진 구름 조각" |
تکه ابری که عاشق رایحه‌ی خاکِ پس از بارش باران شده بود.

روز‌های تعطیل، اگه چان و مینهو نبودن می‌تونست برای هیونجین به جهنم تبدیل بشه و روحش رو درون خودش بسوزونه. سعی می‌کرد تمرکزش رو روی چیز دیگه‌ای مثل درس یا دوستانش بذاره اما در نهایت، نبود مادرش توی خونه، به وضوح خودش رو به هیونجین عرضه می‌کرد.

شب قبل انقدر دیر از کتابخونه برگشت که با خستگی تمام روی تختش به خواب رفت اما اون روز صبح زمانی که بالاخره دوشنبه فرا رسیده بود، از وقتی از خواب بیدار شد می‌تونست سنگینی گلوش رو احساس کنه. با وجود احساس برآمدگی دور گلوش بزاقش هم به سختی فرو می‌رفت.

شاید قبلا فکر می‌کرد تجربه‌ی از دست دادن آدم‌ها به تدریج به سمت کمرنگ شدن و فراموشی اون‌ها می‌ره اما در رابطه با خودش، اون هر روز جای خالی مادرش رو بیشتر از روز قبل می‌دید. فرار از خونه راهی بود که تا به اون روز پیش گرفته بود اما همیشه هم نمی‌تونست فقط فرار کنه...

هوای اتاقش تا حدی سنگین شده بود که انگار حتی از مجراهای تنفسیش عبور نمی‌کرد. سنگینیش از بیرون به تن هیونجین فشار می‌آورد و بیشتر اون فشردگی قلبش رو در بر می‌گرفت. این همون معنای دلتنگی بود... نمی‌تونست نفس بکشه. گوش‌هاش التماس می‌کرد تا بار دیگه "هیون" صدا شدنش توسط اون صدای لطیف رو بشنوه و خواهش چشم‌هاش برای دیدن مادرش توی چهارچوب اون در به وضوح به گوش می‌رسید.

وابستگی هیونجین به مادرش چیزی نبود که هیچ کدوم از افرادی که می‌شناختنش بتونن انکارش کنن. تا مدت‌ها بعد از خاکسپاری، هیونجین نمی‌تونست به خودش بیاد و به زندگی عادیش برگرده؛ حتی حالا بعد از چند سال هم، توی اون خونه بودن هر ثانیه بهش یادآوری می‌کرد که شخص ارزشمند زندگیش دیگه هیچ جای این دنیا حضور نداره و اون دیگه هرگز قرار نیست توانایی به آغوش کشیدنش رو داشته باشه... دیگه هرگز قرار نیست مادرش رو ببینه...

بیشتر از همه چیز، آرزو می‌کرد مادرش دردی که خودش متحمل شده بود رو تجربه نکنه. آرزو می‌کرد مادرش فراموشش کرده باشه و جای دیگه‌ای بدون دلتنگی و درد دوری به دنیا بیاد تا به خوبی زندگی کنه. اگه به دنیای دیگه‌ای رفته بود، هیونجین آرزو می‌کرد مادرش اونجا هرگز به خاطرش نیاره و دلتنگش نشه؛ اما این آرزو‌ها فقط درد قلبش رو شدت می‌داد. در حقیقت مادرش رو همیشه تنها حامی خودش دیده بود و قبل از این هر بار اشک‌هاش رو زیر چتر شونه‌ی اون پناه می‌داد... اگه توسط اون هم فراموش می‌شد، وجودش چطور می‌تونست معنا داشته باشه؟

𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯]Where stories live. Discover now