پارت بیست و هشتم:
"불길이 비에 춤추던 밤."
شبی که زبانه های آتش توسط باران به رقص آمدند.زندگی هر کس همیشه سختیهای خودش رو داشت. معمولا نمیشد کسی رو توی شهر دید که سرنوشت بتونه راضیش کنه یا مشکلی ذهنش رو به خودش درگیر نکرده باشه؛ آدمها حتی این توانایی فوقالعاده رو داشتن که برای خودشون مشکلاتی بسازن تا سرگرم بشن اما، چانگبین احساس میکرد هیچ شخصی به بدبختی اون وجود نداره. احساس میکرد سهم دردی که بهش داده شده سهم صدها نفر بوده و این اصلا عادلانه به نظر نمیرسید.
اون شب، وقتی هوس گرفتن بوسه از اون لبهای استثنایی بالاخره به منطق چانگبین غلبه کرد، دردی رو تجربه کرده بود که قطعا یکی از شدیدترینهای زندگیش محسوب میشد.
زمانی که روی زانوهاش افتاد و درد نفسش رو گرفت، انگار که قدرت تحمل وزن مغزش رو از دست داده بود؛ تمام بدنش هم همراه سرش شروع به نبض زدن کرد و چانگبین مرگ رو پشت پلکهای بستهش دید. البته که شدت درد باعث شده بود تنها راه نجاتش رو توی مرگ ببینه اما اون شکنجه قرار نبود اینطور به پایان برسه.
کافی بود فقط چند ثانیه دیرتر صدای بیرون دویدن هیونجین رو بشنوه تا اون تجربهی بدتر از مرگ، کاری جبران ناپذیر باهاش بکنه اما، صدای قدمهای پسرکی که عاشقش بود چانگبین رو به دنیا برگردوند.
پلکهاش رو از هم باز کرد و دیدش کاملا تار بود اما باید هیونجین رو برمیگردوند. معشوقش رو ترسونده بود... میدونست هوای بیرون چقدر سرده و بارون هم هنوز طوری که انگار آسمون ترک برداشته به باریدن ادامه میداد؛ هیونجینش نه لباس گرمی به تن داشت و نه احتمالا کفشهاش رو پوشیده بود. چانگبین باید برش میگردوند.
صندلیای که نزدیکش بود رو گرفت و سعی کرد روی پاهای سستش بایسته. اگه کاری نمیکرد پسرکش قطعا سرما میخورد...
وقتی بالاخره از در باز خونهش بیرون رفت، هر چند قدم دستش رو به دیوار گرفته بود تا زمین نخوره.
پلک زدنهای پشت همش بیفایده بود و هنوز هم نمیتونست مقابلش رو به شفافیت قبل ببینه اما، میتونست متوجه بشه آسانسور هنوز توی همون طبقست و هیونجین از پلهها پایین رفته. پلکهاش رو بار دیگه محکم روی هم فشار داد و اخم کرد تا بهتر ببینه و بعد بدون اینکه فکر استفاده از آسانسور به ذهنش برسه، با تندترین سرعتی که توی اون شرایط ازش برمیاومد توی راهپله دوید. درد توی سرش هنوز آروم نگرفته بود اما چانگبین میتونست متوجه بشه شدت اون درد طوری که دیگه قصد جونش رو نداشته باشه رو به کاهشه. پسرکش حتما انقدر ترسیده بود که فکر کرده بود باید از چانگبین و اون حجم درد فرار کنه و این درد قلب مرد رو بیشتر از هر درد دیگهای جلو میکشید.
YOU ARE READING
𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] ▪︎ هپیلس ماجرای افرادیه که برای شاد بودن، باید از سد مشکلات گوناگونی عبور کنن و در راس اونها سو چانگبین، حتی بعد از گذر از تمام آسیبها و سختیها هم شادی رو در انتظار خودش نمیبینه. [ -عاری از شادی و خوشبختی ] ─𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆𝒔:...