─Part 45; (The last part)

67 10 2
                                    

پارت چهل و پنجم (آخر):
" 웃지 못하는 남자"
مردی که نمی‌تواند بخندد.

خورشید توی آسمون می‌سوخت و نسیمی که می‌وزید هم گرما رو تشدید می‌کرد. درخشش چمن‌های سبز رنگ و آسمون آبی هم نمی‌تونست جلوه‌ی اون سنگ خاکستری رو برای پسرکی که مقابلش نشسته بود کم کنه.

افراد پایین تپه نمی‌تونستن چهره‌ی شخصی رو که مقابل اون قطعه سنگ عمود زانو زده بود ببینن. نسیم ملایم عصر چتری‌های بلندش رو به بازی می‌گرفت و تیشرت سفید رنگ توی تنش رو حرکت می‌داد اما حتی حرکت هوا هم نمی‌تونست اون جهنم رو به حد تحمل نزدیک کنه.

پسرک دیگه حتی گریه هم نمی‌کرد. چشم‌هاش می‌سوخت اما مدت‌ها بود که دیگه قطرات اشکش به سختی از اون‌ها خارج می‌شد. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، بار سنگینی به تمام دردهای تلنبار شده درون قلبش اضافه می‌شد و هیونجین نمی‌دونست چقدر دیگه می‌تونه تحملشون کنه و اون‌ها رو با خودش بکشه.

دست چپش رو بالا گرفت و نگاهش رو به ساعت مچی آبی رنگش داد تا ببینه چه مدته که اونجا نشسته. صفحه‌ی براقی که نشانی از کهکشان رو داشت اما باعث شد حتی نتونه محل دقیق عقربه‌های ساعت رو به درستی وارد ذهنش کنه.

سرش رو بالا گرفت و نفس بلندی کشید. قلبش طوری تیر کشیده بود که برای لحظاتی نتونسته بود چشم‌هاش رو باز نگه داره. گاهی دلتنگی نفسش رو می‌برید.

پلک‌هاش رو باز کرد و این بار نگاهش روی آسمونی نشست که چند لکه‌ی کوچک از ابرهای سفید تنها رو میزبانی می‌کرد. چانگبین آسمون رو دوست داشت. رنگ‌ها و حالات مختلفش رو... ابرهای رنگی و ماه و ستاره‌ها رو. گالری تصاویر اون مرد پر بود از عکس‌هایی که طی سال‌های اخیر از آسمون گرفته بود و هیونجین به تازگی تونسته بود تک تک اون‌ها رو ورق بزنه.

مرد بی‌رحمی که هیونجین عاشقش بود موارد زیادی رو برای شکنجه‌ش باقی گذاشته بود. نه می‌تونست بدون درد زمان رو بدونه و نه می‌تونست سرش رو برای دیدن آسمون بالا بگیره.

پسرک ترجیح می‌داد یک‌بار بمیره اما چانگبین باعث شده بود ثانیه به ثانیه‌ی زندگیش وحشتناک‌تر از مرگ و نابود شدن بگذره.

بالاخره دستش رو روی چمن‌ها گذاشت تا با تکیه به اون‌ها بایسته و پاهای سستش رو به سمت پایین تپه‌ها بکشونه.

می‌تونست تمام عمری رو که براش باقی مونده بود بده و در عوض فقط یک شب دیگه توی آغوش چانگبین بودن و شنیدن زمزمه‌هاش رو بگیره اما کائنات حتی از معشوقش هم بی‌رحم تر بودن. هیونجین درد و دلتنگی رو نفس می‌کشید و هر هفته اونجا رفتن و درد و دل‌هاش هم به هیچ عنوان نمی‌تونست حالش رو بهتر کنه.

𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯]Where stories live. Discover now