Chapter 5

12.2K 1.5K 59
                                    

"هیونگ باهاش ​​حرف زدی ؟؟ چی گفت.. منو با خانوم هیون دید.. فکر کرد اون معشوقه یا دوست دخترمه.. "

" نه نه.. ته.. ریلکس باش.. آره اون تو رو با اون دختره دید ولی قضاوتت نکرد.. با دوستاش بود واسه همین ندیدت.. بهش گفتم که اون منشیت بود و چرا توی فروشگاه بودین..نگران نباش.." نامجون بهش اطمینان داد..

___________________________

یک هفته بعد..
جونگکوک درست پشت دفتر مدیر ایستاده بود.. با سه تا پسر دیگه.. بقیه پسرها سرشون رو پایین انداخته بودن.. اما جونگکوک از چهرش معلوم بود حوصلش سر رفته.. مدیر مدرسه داشت بقیه پسرها رو سرزنش می کرد .. در واقع جونگکوک و اونا امروز توی محوطه کالج با هم دعوا کردن.. جونگ کوک اونا رو کتک زده بود.. البته برای اینکارش دلیل هم داشت.. ولی حوصله توضیح دادن رو نداشت..پس ساکت موند..

پسرا بهش خیره شده بودن.. چون فقط اونا داشتن سرزنش میشدن.. مدیر مدرسه حتی به اون نگاه هم نمیکرد..

مدیر ازشون خواست بعد از نیم ساعت از دفتر بیرون برن..  دوباره شوکه شدن.. مدیر از جونگکوک نخواسته بود که بره.. این باعث شد که خونشون به جوش بیاد.. همهٔ مدرسه می دونستن که این پسر بچه از یه خانواده پولداره و همیشه ازش حمایت میکنن.. وگرنه بعد از اینهمه دعوا کردن قطعا از کالج اخراجش میکردن.. اونا به پسر فحش دادن و پاشون رو از دفتر بیرون گذاشتن..

حالا مدیر مدرسه به پسری که هنوز اونجا ایستاده بود و هیچ حسی نداشت، نگاه کرد.. آهی کشید و سرش رو در کمال ناباوری تکون داد.. " توضیح میدی؟ اونا فکر می‌کنن من همیشه به خاطر پولت سرزنشت نمیکنم.. اهمیت نمیدم که چه فکری میکنن.. من تو رو میشناسم.. به هر حال من دوست مامانتم.. آره می دونم که تهیونگ شوهرته ولی این دلیل نمیشه که باهات رفتار خاصی داشته باشم.. می دونم همیشه یه دلیل خوب برای دعواهات داری..می دونم که تو مشکل عصبی داری و عصبانیت بهت فشار میاره.. ولی تو آدم غیر منطقی نیستی.. میخوای توضیح بدی ایندفعه دلیلت چی بوده.." 

جونگکوک آهی کشید و بدون اینکه چیزی بگه روی صندلی دفتر تکون خورد.. اون دلیل اینکه چرا پسرا رو کتک زده رو گفت..

___________________________

جونگکوک برگشت پیش دوستاش.. طبق معمول اونا بهش افتخار میکردن.. اونجا نشست و ساندویچ رو از بشقاب اونوو برداشت و یه گاز زد..

"خب با مدیر مدرسه خوش گذشت...؟؟" صدایی رو توی کافه تریا پشت سرش شنید که خیلی ازش متنفر بود.. چهره ی عصبانی به خودش گرفت.. اونوو دستاش رو محکم گرفت.. اون نمیخواست دوباره وارد دعوای دیگه ای بشه..

"لیسا چی میخوای.. دارم بهت میگم امروز جی کی حالش خیلی بد شده.. دور شو.." رزی سعی کرد دختر رو ازش دور کنه.. اما دختر لجباز بود.. درست مثل جونگکوک.. اومد جلوی میز تا درست با پسر روبرو بشه..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now