Chapter 6

12K 1.3K 97
                                    

جی کی و دوستاش بعد از انجام مراسم به کالج برگشتن..

با رسیدن به در ورودی لیسا اونا رو متوقف کرد.. لیسا به جونگکوک گفت که یکی از شرط های مسابقه رو انجام بده..

جونگکوک چشماشو چرخوند و اول به کافه تریا رفت..یه بطری کامل آب خورد..و روی صندلی نشست تا نفسی تازه کنه..دوستاش هم مشخصاً باهاش بودن..در صورتی که لیسا مشتاقانه منتظر بود..اون انتظار داشت که جونگکوک گزینه اولو انتخاب کنه..خیلی هیجان زده بود تا بدونه چه اتفاقی می افته..

جی کی هم فکر میکرد گزینه اولو انتخاب کنه.. اون گزینه براش راحت بود.. میدونست که این موضوع برای زمان زیادی تبدیل میشه به موضوع داغه کالج ولی کی بود که اهمیت بده.. ولی اون قبلا تصمیمشو گرفته بود..خب اون هیچ اهمیت فاکی به شایعات نمی‌داد.. اما یه دفعه یاد حوادثش با تهیونگ افتاد.. هر چقدر بی ادب.. سرد.. مغرور.. و بی احترام.. پسر بزرگتر همیشه همراهش بود.. و همه اینا به خاطر اون بوسه چند ثانیه ایِ اون شب بود.. چشماش رو برای پسر بزرگتر چرخوند 'به من دست نزن' تهیونگ خیلی جدی گفته بود.. می خواست باور کنه که پسر بزرگتر هرگز کسیو لمس نکرده.. مثلا دو سالی که کانادا بوده.. و با هیچکس نخوابیده..بعد این دو سالو کنار میذاشت..حتی قبل از اونو هم.. هیچکس نمیتونست جونگکوکو در مورد این قانع کنه.. چی میشد اگه پسر بزرگتر میدید جونگکوک داره بهش اعتراف میکنه..حتما خیلی خیلی عصبانی میشد..اوه خدای من.. در واقع من خیلی کنجکاو و هیجان زدم تا ببینم اگه این صحنه رو ببینه چه ری اکشنی نشون میده.." جونگکوک با خودش فکر کرد..

جونگکوک یه لحظه در حال فکر کردن درباره تصمیمش بود،که لبخند حیله‌گری بر لباش نشست و به سمت یکی از نخلستان‌های اطراف زمین بسکتبال رفت.. دوستاش هم باهاش رفتن..

خوشبختانه آخر هفته بود..و تعداد کمی دانش آموز توی محوطه بود..فقط کسایی که برای تشویق کالجشون تو ماراتن شرکت کرده بودن اونجا بودن..جونگکوک یه درخت تنومند بزرگو به عنوان سکو انتخاب کرد و ازش بالا رفت..اونوو و رزی سوپرایز شده بودن.. منتظر بودن که ببینن پسر چیکار میکنه..البته اونا فهمیده بودن دوستشون چه تصمیمی گرفته..

دانشجوهایی که توی دانشگاه بودن دور زمین جمع شدن..هیجان زده بودن ولی ساکت موندن..اونا نمی‌خواستن جی کی کتکشون بزنه..

جونگکوک روی پایین ترین اما ضخیم ترین شاخه نشست و پاهاشو به پایین آویزون کرد..با بلند ترین صدایی که میتونست فریاد زد.."من عاشق کیم تهیونگم..من عاشق کیم تهیونگم..من عاشق کیم تهیونگم..من عاشق کیم تهیونگم..

قرار این بود که ده بار بگه..پس ده بار اون جمله رو گفت..و بعد از درخت پایین اومد..به طور اتفاقی..احساس آرامش کرد..برای آروم کردن خودش دستی به سینش زد..صدای نفس های بلند و زمزمه ها.. پر شده بود.. ولی هیچ کدوم براش مهم نبودن..با لبخند سمت دوستاش قدم برداشت و چشمکی زد.. اونا هم انگشت شستشونو به نشونه لایک براش بالا اوردن.. به سمت لیسا برگشت و چهره بی حسی به خودش گرفت.. که دختر فقط دندوناش رو به هم فشار داد اون شکست خورده بود پس از زمین بسکتبال بیرون رفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now