Chapter 61

5.2K 797 339
                                    

بعد از اینکه دست و صورتشو شست و از پله ها پایین اومد..کل خونه رو خالی دید..خدمتکارا هم پی کارای خودشون بودن.. سمت میز غذا رفت ولی حتی کسی اونجا نبود که بخواد درخواست چیزی بده..

سمت آشپزخونه رفت.. که خدمتکاری ترسیده و هول کرده از اونجا بیرون اومد.. "بفرمایید قربان..چی میخواید..؟؟"

"آممممم صبحانه؟؟؟" با شک گفت..توی خونه ی خودش هیچوقت نیاز نبود راجب غذا به بقیه چیزی بگه..چون نیلی و جو به معنای واقعی پشت سرش با غذا میدویدن و تهیونگ هم خیلی خوب براش سخنرانی میکرد که نباید هیچ وعده ی غذایی رو از دست بده..پس اون عادت نداشت برای غذا چیزی به کسی بگه..

"صبحانه؟؟ بله البته.. چی میخواید بخورید..؟؟" خدمتکارا پرسیدن..

جونگکوک با گیجی ابرویی بالا انداخت.. "منظورتون چیه..؟؟ یعنی برای صبحانه هیچی حاضر نکردید؟؟؟" پرسید..

"ام..راستش تو این خونه هیچکس صبحونه نمیخوره..خب.. ولی نگران نباشید شما هرچی که می‌خورید رو بگید.. ما سریع حاضرش میکنیم.." خدمتکارا گفتن..

تو ذهنش حرفشونو به تمسخر گرفت..
و قبل از اینکه سمت پله ها برگرده یک دقیقه فکر کرد..

به قسمتی که اتاق خودش و سهون اونجا بود رفت..و محکم به در اتاق سهون کوبید..

برای بار سوم در زد.. صدای در زدنش برای اینکه آرامشو از یکی بگیره کافی بود..

خواست برای بار چهارم با لگد به در بزنه که در باز شد..

یه سهون بد اخلاق خواب آلو گفت.. "کدوم لعنتی ایه.." با صدای خواب آلودی گفت.. و یک کفش اولین چیزی بود که وقتی چشماشو باز کرد دید..

پسر کوچیکتر اونجا جلوی در ایستاده بود و یه ژست حمله گرفته بود..اون ژست نشون میداد اون آموزش دیده.. پاهاشو جوری گرفته بود که ژست رو صاف نگه می داشت، آسون نبود.. سهون مرد قد بلندی بود..ولی پای جونگکوک روبه روی صورتش قرار گرفته بود.. این چیزی بود که فقط یه کیک بوکسور آموزش دیده یا یه فرد که هرروز یوگا کار می‌کنه می‌تونست انجام بده..

سهون شونه ای بالا انداخت.. "ب..بی..بیبی تو؟؟ ام.. چیشده..؟؟" از اینکه اینجوری بیدارش کرده بود گیج شده بود..

جونگکوک از اون حالت خارج شد و گذاشتش برای یه وقت دیگه.. ولی حالت چهرش تغییری نکرد..از درون خیلی عصبی بود.. "تو آقای مافیا..تو منو آوردی اینجا که از گرسنگی بکشیم.. درسته..؟؟" جونگکوک داد زد..

"آه چی.. ام..منظورتو متوجه نمیشم.. منظورت چیه..؟؟" سهون پرسید..

"ساعت چنده..گفتم ساعت چنده..؟؟" جونگکوک دوباره داد زد..

"آه صبر کن.." سهون سرشو داخل اتاق برد و ساعت روی میز کنار تخت رو نگاه کرد.. "ساعت ۹ عه" با اطمینان گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now