Chapter 51

6.8K 921 514
                                    

اون روز جونگکوک با خودش فکر کرد برای پسر بزرگتر غذاشو ببره دفترش..و اینکارو کرد..

ولی اصلا نتونست پسر بزرگتر رو اونجا پیدا کنه..اریک گفت اون اصلا از صبح نیومده سر کار..و به طرز عجیبی همه ی جلسه ها و قرار ملاقات هاش رو کنسل کرده..حالا دیگه صبر جونگکوک تموم شده بود..پس شماره ی پسر بزرگتر رو گرفت..

بعد از سه تا بوق تماس وصل شد..

"هممم؟؟"

این جوابی بود که به جای کلمات همیشگی 'سلام لاو' یا 'سلام هانی' یا 'بله عزیزم' از پسر بزرگتر گرفته بود..فقط یه همم..

جونگکوک توجهی نکرد و پرسید،
"کجایی؟؟"

"بخاطر یه کار مهم بیرونم.." تهیونگ گفت..

جونگکوک هیچ آرامشی تو لحنش حس نکرد..هیچ حسی.. فقط یه لحن سرد بود..لحنی که برای بقیه بکارش میبرد..ولی برای جونگکوک هیچوقت..تهیونگ هیچوقت با اون اینطور حرف نمی‌زد.جونگکوک اصلا خوشش نیومد..ولی چیکار میتونست بکنه..نیاز داشت پسر بزرگتر رو ببینه..باهاش حرف بزنه..و موضوع دقیقا این بود که.. جونگکوک از دوازده ساعت پیش با شوهرش هیچ حرفی نزده بود.. واقعا احساس پوچی میکرد..

تهیونگ از دوازده ساعت پیش بغلش نکرده بود نبوسیده بودش یا حتی نوازشش نکرده بود..و جونگکوک حالا خیلی بد شوهرشو میخواست..تو ذهنش آهی کشید و جواب داد..

"اوه..غذاتو برات آورده بودم دفترت..که.."

"چی؟؟؟ چرا؟؟؟ مگه من بهت گفتم که غذامو بیاری دفترم..کی بهت گفته.." تهیونگ داد زد..و باعث شد جونگکوک نتونه حرفشو کامل کنه..

جونگکوک به معنای واقعی مبهوت شد..از زمانی که فهمیده بود تهیونگ شوهرشه تا الان..تهیونگ هیچوقت باهاش اینجوری حرف نزده بود.. هیچوقت سرش داد نزده بود..اون خیلی اذیتش کرده بود ولی تهیونگ هیچوقت داد نزده بود.. امروز اولین بار بود.. جونگکوک گیج شده بود.. 'مگه غذا آوردن برای شوهرش جرم بود..چرا اصلا باید بخاطر این اجازه می‌گرفت؟؟' با خودش فکر کرد..

"همونجایی که هستی بمون دارم میام..جرعت نکن سرپیچی کنی یا از دفتر بری.." تهیونگ گفت و تماس رو قطع کرد..

جونگکوک حتی نتونست چیزی بگه..اون فقط شوکه شده بود..فقط با شوک اونجا نشست..

بعد از ۱۵ دقیقه تهیونگ اونجا بود..اومد تو و سمت جونگکوک قدم برداشت..چشماش خیلی عصبی و خشمگین بود.. جونگکوک حتی یه کلمه هم حرف نزد و فقط بهش نگاه کرد..

تهیونگ هم هیچی نگفت و فقط محکم دست جونگکوک رو گرفت..و اونو سمت در کشید..

جونگکوک انتظار داشت بغلش کنه..یه یه کلمه ی شیرین بهش بگه..ولی همچین چیزی نبود..پس فقط ساکت پسر بزرگتر رو تا ماشین همراهی کرد..

THE SECRET HUSBAND Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ