Chapter 26

9.1K 988 49
                                    

تهیونگ سرشو روی پشتی صندلی گذاشت و چشماشو بست... جونگکوک هم نمی‌خواست جلوی راننده چیزی بروز بده..پس اونم ساکت موند..

وقتی رسیدن به ویلا تهیونگ مستقیم سمت اتاقش قدم برداشت..ولی قبلش در ماشینو برای جونگکوک باز نکرد..

جونگکوک از ماشین پیاده شد و وارد خونه شد..که خدمتکارا به سمتش دویدن.. "ارباب جوان حالتون خوبه..؟؟"

"خدایا شکر شما حالتون خوبه.."

"ما اینجا خیلی نگران بودیم.. هیچوقت ارباب رو اینقدر نگران برای هیچکس و هیچ چیز ندیده بودیم..خدایا ممنون.."

"بله خدارو شکر شما سالمین..از طرف دیگه حدس میزنم دنیای ارباب خراب شده بود.."

جونگکوک اشتباه کرده بود.. ایندفعه مطمئن بود واقعا اشتباه کرده بود..سمت اتاق پسر بزرگتر قدم برداشت و در زد..تهیونگ بهش گفته بود وقتی میخواد بره به اتاق مطالعه یا دفترش در نزنه..ولی اون انجامش داد..

ولی هیچ جوابی نگرفت، برای همین در رو باز کرد.. برای یه ثانیه دستی با گرفتن بازوهاش داخل کشیدش..
تعجب کرد ولی نترسید..

تهیونگ کشیده بودش داخل..و در رو کوبید و قفل کرد..حتی یه کلمه هم حرف نزد و فقط شروع کرد به باز کردن دکمه های لباس جونگکوک..حالا جونگکوک مظطرب شده بود..تلاش میکرد متوقفش کنه یا کنارش بزنه اما نمیتونست.. "چی..چیکار میکنی..بس کن ته..چیکار میکنی؟؟" جونگکوک پرسید..

"تو..." جوابش باعث شد به شدت سرخ بشه..میدونست معنی حرف پسر بزرگتر واقعا این نیست..ولی هنوزم اون کلمه هورمون هاشو بهم می‌ریخت..

تهیونگ سریع بود اون سریعا لباس پسر کوچیکترو در آورد و کنار انداخت.. جونگکوک حالا قرمز شده بود..اون هیچوقت جلوی تهیونگ لخت نشده بود..نگاهشو بالا نیاورد..تهیونگ با چشم های دقیق بدنشو اسکن کرد..نگرانی واضح از صورتش قابل خوندن بود..بعد برگردوندش و پشتشو هم نگاه کرد..

اول جونگکوک فکر کرد اون میخواد تلاش کنه کاری باهاش انجام بده..ولی حالا میدونست پسر بزرگتر داره چیکار می‌کنه..پس ساکت موند..با دیدن این جنبه ی پسر بزرگتر احساس گناه میکرد..بعد از دیدن بدن پسر، تهیونگ روی تخت هلش داد و جونگکوک هم افتاد..

"ته بهم گوش کن..لطفا..چیکار می..؟؟" نتونست جملشو کامل کنه چون تهیونگ حالا داشت شلوارشو هم در آورده بود..و حالا داشت رون ها و پاهاشو چک میکرد..

جونگکوک حالا داشت گریه میکرد..اون میدونست پسر بزرگتر داره چیکار می‌کنه..و این تنها باعث شده بود بیشتر احساس گناه کنه..پس حالا داشت هق هق میکرد..

تهیونگ می خواست آخرین تکه پارچه رو هم در بیاوره..انگشتش رو تو بند کمرش فرو کرد..که جونگکوک دستشو گرفت..و لحظه ای بعد خودشو بین بازو هاش انداخت..تهیونگ روی بدن جونگ کوک خم شد.. جونگکوک اونو سمت خودش کشید..که باعث شد پسر به سمتش بیاد..محکم تهیونگو بغل کرد..یکی از دستاشو پیچید دور گردنش و دست دیگش هم پشت گردنش بود..و سمت گردن خودش میکشیدش..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now