Chapter 16

10.1K 1.1K 214
                                    

جونگکوک اونروز موفق شد از قصد شیطانی شوهرش فرار کنه..و به اتاقش اومد..و همه ی حرف های پسر بزرگتر رو مرور کرد.. 'چقدر حیله گره، اینو از من پنهون کرده که قبلاً تو خونم بوده..حتی نامجون هیونگ هم همینطور..همشون علیه من توطئه کردن..نمیخوام با همچین آدمایی زندگی کنم.. از همشون متنفرم..'

روز بعد عجیب غریب بود..بیاین بدونیم چرا..

جونگکوک به طرز عجیبی از صبح ساکت بود..تهیونگ هم کنجکاو و گیج شده بود.. جونگکوک از خواب بیدار شده بود و مثل یه پسر خوب باهاش رفته بود پیاده روی..بعد به موقع برای صبحانه حاضر شده بود..بدون اینکه یه کلمه به زبون بیاره..ساکت غذاشو خورده بود..و بعد طبق معلوم تهیونگ برده بودش کالج..و اون توی راه هم ساکت بود..

نزدیکای ساعت یک ظهر مدیر صداش زده بود تا بره دفترش..و اون یکم نگران شده بود..اون با هیچکس دعوا نکرده بود و هیچ کلاسی رو هم نپیچونده بود..در حال فکر کردن بود که به دفتر مدیر رسید..در زد و اجازه ورود گرفت..

زود داخل اتاق رفت و نگاه اجمالی به مردی که پشت بهش بغل مدیر نشسته بود انداخت..اون فقط پشتِ اون مردو میدید..ولی به طرز عجیبی میتونست شرط ببنده اون کیه.. 'اون چرا دوباره اومده اینجا..اون چرا توی شرکتش هیچ علفی نمیخوره..چرا هرجا میرم اونم سبز میشه از زمین میاد بیرون..عوضی..' جونگکوک قبل تعظیم کردن به مدیر با خودش فکر کرد..

"بیا بان ببین کی اینجاست..ما یه خبرایی داریم که باید به همه کالج اعلام کنیم..ولی قبلش تهیونگ میخواست تو بدونیش..پس صدات زدم بیای اینجا.." مدیر گفت..

جونگکوک حالا کنجکاو شده بود..'اون میخواد چیو به همه کالج اعلام کنه..میخواد بره به همه بگه شوهرمه..نه نه اون برنامه ای مثل این نداره درسته؟؟' پسر کوچیکتر حالا خیلی نگران شده بود..

تهیونگ به پسر کوچیکتر نگاه کرد میتونست حدس بزنه راجب چی نگرانه..توی ذهنش لبخند زد.."راستش بان تهیونگ به کالج به عنوان مدرس مهمان زبان انگلیسی پیشرفته تدریس میکنه..فارغ از رشته تحصیلی..همه ی دانش آموزا باید توی کلاس هاش شرکت کنن..از اونجایی که زبان انگلیسی برای همه مفید و سودمنده فرقی نمی کنه رشته کاری یا حرفه چی باشه..اون هرروز برای دو ساعت میاد اینجا..بخش شما کلاس خودشو تو دوره سوم چهارشنبه و دوره پنجم جمعه برگزار می کنه.." جونگکوک شوکه شده بود..

اما نکته عجیب این بود که اون هیچ نگاهی به مرد نکرد..نمی‌خواست به اونا نشون بده که شوکه یا سوپرایز شده..اون فقط به سادگی سرشو تکون داد و به دنبال اون گفت.."یادم میمونه..ممنونم..حالا میتونم برم..؟؟" پرسید..که تهیونگ سوپرایز شد..فکر میکرد پسر قراره ری اکشن بزرگی نشون بده..و به شدت مخالفت کنه.. مطمئن بود که پسر کوچیکتر از این کار راضی نیست..برای همین قبل از گفتن به همه کالج به اون گفته بود..ولی پسر کوچیکتر ری اکشنی که اون فکر میکرد رو نشون نداد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now