Chapter 39

9.2K 1K 159
                                    

ساعت حدود ۱ ظهر بود..

که جونگکوک به دفتر تهیونگ رسید..و امروز به طرز عجیبی کیوت بنظر می‌رسید..

مستقیم رفت سمت اتاق تهیونگ..و اون از قبل بهش گفته بود نیاز نیست در بزنه..

تهیونگ داشت با لبتابش کار میکرد..و وقتی فهمید اون خرگوش با ظاهر زیباش اومده تو اتاقش سرشو بالا نیاورد..و به تایپ کردن با کیبورد ادامه داد..

جونگکوک گلوشو صاف کرد..و وسط اتاق ایستاد..تهیونگ لپشو داخل کشید و با زبونش بهش زد اما واکنشی نشون نداد.. جونگکوک دوباره گلوشو صاف کرد..این دفعه تهیونگ سرشو بالا آورد اما از نگاه کردن بهش اجتناب کرد.. "اوه تویی..اوکی غذا رو بزار رو میز..وقتی کارم تموم شد میخورمش.." قبل از اینکه دوباره بره تو لبتابش گفت.. جونگکوک سمت میز اومد و غذا رو گذاشت رو میز و سه دقیقه ی کامل صبر کرد..

با بی تابی رفت و دست به سینه کنار تهیونگ ایستاد..نق نق کرد، پاهاشو رو زمین کوبید، اخم کرد و پنج دقیقه ی دیگه هم اونجا ایستاد..تهیونگ داشت همه ی حرکاتشو از گوشه چشمش نگاه میکرد..ولی ساکت موند..و داشت سخت می شد که سرد نشون دادنه خودشو حفظ کنه..پسر کوچیکتر خیلی کیوت بنظر می‌رسید..آروم بود..صورتش زیبا بنظر می‌رسید.. میدونست اگه یه نگاه بهش بندازه همه ی سردیش از بین میره..

جونگکوک حالا دیگه صبرشو از دست داده بود..به میز نزدیک تر شد..و لبتاب تهیونگ رو از جلوش به کنار هل داد..اما پسر بزرگتر هنوز هم بهش نگاه نمی‌کرد..و به سمت دیگه ای خیره بود..و از جونگکوک عصبی بود (مثلا)..

جونگکوک مثل یه بچه سمت تهیونگ رفت..و روی پاهاش نشست..و پاهاش رو از دو طرف دور کمر تهیونگ انداخت..تهیونگ کم کم داشت خونسردی و کنترل خودشو از دست میداد..

از داخل لپشو گاز گرفت..هنوزم داشت سعی میکرد بهش نگاه نکنه.. جونگکوک سرشو روی سینه ی تهیونگ گذاشت..و دستاشو دور گردنش حلقه کرد..

"پیرمرد.."

(جوابی نگرفت)

"ته.."

(جوابی نگرفت)

"هابی.."

(بازم جوابی نگرفت)

سرشو بالا آورد و دوباره اخم کرد..صورت تهیونگ رو با ناامیدی قاب کرد.. "هابی دارم باهات حرف میزنم.." بلند زمزمه کرد.. تهیونگ چشماشو بست چون نمیتونست صورت پسر کوچیکتر رو ببینه..ولی مطمئن بود که صورتش تو همه..اگه صورتشو میدید دلش میخواست ببوستش..پس خودشو کنترل کرد..

جونگکوک بیشتر ناامید شد..این اولین بار بود که تهیونگ از دستش عصبی شده بود..بیشتر صورت تهیونگ رو فشار داد..بعد با نا امیدی به گونه ی تهیونگ زد..

بعد از درد کمی که توی گونه‌ش پیچید بالاخره چشماش رو باز کرد..جونگکوک به محض اینکه چشماشو دید شروع کرد به گریه کردن..چشماش شروع به اشک ریختن کرد و لب هاش به سمت پایین متمایل شد.. "اگه واقعا میخوای بهت توجه کنم معذرت خواهی کن.. طوری که متقاعد بشم واقعا متاسفی.." تهیونگ گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now