Chapter 65

5.6K 809 114
                                    

همه با دیدنش از جاهاشون بلند شدن و ایستادن..

"ارباب جوان..!! بفرمایید داخل لطفاً بفرمایید.." خدمتکار ها گفتن..

"میتونم با گوشیتون به شوهرم زنگ بزنم؟؟" بدون اینکه صبر کنه یا چیز دیگه ای بگه گفت..

خدمتکار ها به همدیگه نگاه کردن.. "ارباب جوان تماس های تلفنی ما توی این قلعه شنود میشن..اگه اینطور نبود ما همون شب گوشیمونو بهتون می‌دادیم تا با ارباب تماس بگیرید.." خدمتکارا گفتن..

جونگکوک واضحا نا امید شد..

"ام کدوماتون معمولا از قلعه می‌رید بیرون..؟؟" دوباره پرسید..

دو نفر دستشونو بالا آوردن.. "ما برای خرید خوراکی میریم ارباب جوان.. برای همین بعضی وقتا میریم بیرون.. ولی نه هرروز.." اونا توضیح دادن..

جونگکوک سمتشون قدم برداشت.. و دستشونو تو دست خودش گرفت و درخواست کرد.. "میتونید کمکم کنید؟؟ باید یه پیام به شوهرم برسونم لطفا..خیلی فوریه.." گفت..

بعد از چند لحظه فکر اونا قبول کردن..

"باشه ارباب جوان ولی باید بگیم که همیشه یه راننده همراه ما میاد..ولی ما درستش میکنیم..ما پیامتونو به شوهرتون میرسونیم.." اونا گفتن.. این یه کار ریسکی بود.. ولی اونا موافقت کردن چون به نوعی میتونستن حدس بزنن اون پسر الان توی خطره.. قبلا هم بود ولی اینبار این یه خطر جدی بود..

جونگکوک سریع یه نامه برای شوهرش نوشت و اونو به خدمتکارا داد..

اون شب نتونست بخوابه.. اگرچه که هم در و هم پنجره های اتاق رو قفل کرده بود..ولی بازم ذهنش نمیتونست خطر رو در نظر نگیره..و همچین ذهنی نمیتونست اجازه بده بخوابه..

__________________________

روز بعد وقتی خدمتکار ها برای خرید به فروشگاه رفتن.. دنبال یه فرصت مناسب گشتن تا بتونن از زیر نگاه راننده دور بشن..

یکی از اونا حواس راننده رو پرت کرد و اون یکی هم به سمت دیگه ای از فروشگاه رفت.. اون یواشکی از فروشگاه بیرون رفت و دنبال یه باجه تلفن عمومی گشت..

جونگکوک به اونا شماره تماس شخصی تهیونگ رو داده بود.. پس شماره رو گرفت..

با دومین بوق تماس وصل شد..

"الو؟؟" یه صدای عمیق مظطرب شنیده شد..

"سلام آقای کیم؟؟" خدمتکار گفت..

"بله دارم با کی حرف میزنم.. و چطوری شماره ی منو گیر آوردید..؟؟"

"آقای کیم جونگکوک شی شماره شما رو بهم داده.. من توی قلعه ی آقای سهون کار میکنم.."

"چ..چی؟؟ اون الان حالش خوبه؟؟ چرا شمارمو بهت داده میخواسته چیزی بهم بگه..؟؟" تهیونگ پنیک کرده گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now