Chapter 40

9.4K 999 186
                                    

حدود یک هفته گذشته بود..

جونگکوک سخت برای امتحاناش تلاش کرده بود..طوری که تهیونگ تحت تاثیر قرار گرفته بود..البته تهیونگ همه جوره بهش کمک میکرد و بهش امید میداد..یا هرشب بعد از تموم شدن درسش سر و شونشو ماساژ میداد..یا هرروز با کلی بوسه و بغل راهی مدرسه میکردش..یا براش نوشیدنی اسنک یا بستنی مورد علاقشو می‌خرید..

سومین روز امتحان جونگکوک بود که تهیونگ داشت بهش تو درساش کمک میکرد.. "هابی میتونم یکم استراحت کنم خسته شدم.." جونگکوک یه دفعه ای گفت..

"البته لاو..بیا اینجا سرتو ماساژ میدم.." تهیونگ گفت و پسر کوچیکتر رو روی پاهای خودش نشوند..اونا دوتاشون روی زمین نشسته بودن..و جونگکوک حالا روی پاهای شوهرش نشسته بود..و شیرموزی که جو براش درست کرده بود رو میخورد..

"نه هابی به ماساژ سر نیار ندارم.."  گفت و تهیونگ رو متوقف کرد..

"باشه پس میتونم فقط با موهات بازی کنم..عاشقه موهاتم.." تهیونگ درخواست کرد..

"باشه..هرکاری میخوای بکن.." پسر کوچیکتر گفت..

جونگکوک بعدش با گوشیش مشغول شد..و جاهایی که دوست داشت وقتی میره نیویورک ببینتشون رو نشون تهیونگ داد..هر چند تهیونگ برنامه ی متفاوتی در مورد این موضوع داشت..که نمیتونست الان بگه..پس همینطور به گوش دادن ادامه داد..و به چشمای هیجان زده جونگکوک لبخند زد..

تهیونگ هنوز داشت با موهای پسر کوچیکتر بازی میکرد.. "عزیزم رویای تو چیه..؟؟" تهیونگ پرسید..

جونگکوک برای چند ثانیه مبهوت شد.. "امممممم به زودی دیگه هیچ رویایی ندارم..ولی یه روز یکیو تو زندگیم دیدم..که باعث شد ازش الهام بگیرم برای موفق شدن..خیلی می‌خوام تو زندگیم مثل اون موفق بشم..اون کسیه که میپرستمش..می‌خوام مثل اون بشم.." این حرف یکم باعث شد تهیونگ حسودی کنه.. "و اون کیه عزیزم؟؟ منم میشناسمش..یکی از معلماته..؟؟" تهیونگ پرسید..

جونگکوک با لبخندی روی لب سرشو تکون داد.. "آره..اون درواقع معلممه.."

"اوه..کدومشون..من همه ی پروفسور هایی که باهاشون کلاس داری رو میشناسم.." تهیونگ کنجکاو جواب داد..

جونگکوک که صورتش پشت به تهیونگ بود برگشت و دستاشو دور گردن تهیونگ انداخت..که باعث شد تهیونگ دوباره گیج به پسر نگاه کنه..

"اون تویی شوهره عزیزم.." جونگکوک جواب داد..

بعد از اینکه تهیونگ حرف جونگکوک رو تحلیل کرد سرخ شد.. "چی؟؟ تو.."

"آره آره آره..تو کسی هستی که میپرستمش..می‌خوام مثل تو آدم موفقی بشم.. قدرتمند..مجلل..مثل یه رییس..من سخت درس میخونم..بعدش سخت کار میکنم..می‌خوام ثروتمند بشم بعدش تو دیگه نیاز نیست کار کنی..ما میریم به اون جزیره ای که بهم هدیه دادی..تو توی خونه میمونی.. آشپزی میکنی..از بچه هامون مراقبت میکنی..و منتظر من میمونی..منم بعد از کارم برمی‌گردم خونه..بعدش باید نوازشم کنی..همه ی وقتت ماله من میشه..حتی بچه هامونم اونموقع نباید مزاحممون بشن..بعدش من تنها و تنها کسی میشم که توجه تو رو داره..و تو باید با دستای خودت بهم غذا بدی..اگه جرعت کنی بچه هامونو بیشتر از من دوست داشته باشی..میکشمت بعدم خوراک کروکدیل های دریا میکنمت..چون اونموقع اسلحه ی مجوز داره خودمو دارم..درست مثل تو..و"

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now