Chapter 17

9.7K 1K 77
                                    

روز بعد تهیونگ جونگکوک رو برد کالج..و رفت دفترش..باید ظهر دوباره برمی گشت..پس باید تا اون موقع کاراشو انجام میداد..

"کوک تو که نقشه نداری نیای سرِ کلاس من..داری؟؟ دارم بهت میگم کوک جرعت داری سر کلاس نیا..اگه اینکارو بکنی از درخت آویزونت میکنم.." تهیونگ گفت..اما جونگکوک سرش با چیز دیگه ای گرم بود.. کورتیس این وقت صبح داشت بهش پیام میداد..اون برگشته بود کره..

"بیبی من برگشتم..دلم خیلی برات تنگ شده..نمیتونم صبر کنم تا ببینمت..فقط چند روز دیگه مونده..وقتی کارامو درست کردم میام تا ببینمت..😘بیبی تو هم دلت برام تنگ شده؟؟"

جونگکوک با عصبانیت پیام رو خوند.."کی گفته دلم برات تنگ شده..برو هرکاری میخوای بکن..ولی سعی نکن منو ببینی..به هر حال اگه بخوای اینکارو بکنی..فقط خودتی که مسبب مرگتی.." جونگکوک در جواب تایپ کرد..

"کوک..کوک..اصلا گوش میدی چی میگم..؟؟" تهیونگ با زدن رو شونش پرسید ..

"آه آره آره شنیدم..فهمیدم چی گفتی.." جونگکوک اصلا نفهمیده بود پسر بزرگتر چی گفته.. ولی یه دروغ کوچولو برای قانع کردن پسر بزرگتر کافی بود

تهیونگ اول به جواب پسر کوچیکتر شک کرد اما بعد شونه ای بالا انداخت..
.

.

.

.

زمان خیلی زود گذشت.. جونگکوک سرش با سفارش دادن بستنی برای خودش گرم بود..امروز هوس بستنی که در واقع هر اسکوپش چهل دلار پولشه کرده بود..آخرین کلاسش خیلی گیج کننده بود..اون در واقع عاشق اون درس بود پس با دقت گوش داده بود..ولی اگه یه کلاس دیگه بود معمولا یا خواب بود یا داشت با دفترش بازی میکرد..اون خسته شده بود و اونوو و رزی هم تو کلاس خودشون بودن..پس بستنی سفارش داد..یه اسکوپ با طعم توت و یه یه اسکوپ با طعم شکلات..که هر دو اسکوپ سر جمع هشتاد دلار شد..که البته براش گرون بود..چون تهیونگ هر هفته بهش پول هفتگی میداد..

سه دقیقه بعد بستنی آماده شد و اون به سمت دروازه دانشگاه رفت.. دروازه زمین بازی دانشگاه..

داشت آروم به سمت کلاسش می‌رفت و از بستنیش لذت میبرد..حالا پنج دقیقه برای کلاسش دیر کرده بود..ولی توجهی نکرد..وقتی به وسط زمین رسید ..صدایی شنید، "بستنی چطوره مستر کیم جونگکوک.." اونجا فقط تعداد کمی بودن که اونو کیم جونگکوک صدا میزدن..یا بهتره بگیم فقط مدیر بود..برگشت تا ببینه کی صداش کرده..اون بود..مردی که اونجا ایستاده بود..کیم تهیونگ بود..

روبه روش ایستاده بود..و دستاش تو جیبش بود..پیرهن آبی ای پوشیده بود که آستینش رو تا آرنج زده بود بالا..بقیه دانش آموز ها هم پشت سر جونگکوک جمع شده بودن..

اون موقع بود که یادش اومده امروز دوره کلاس انگلیسی تهیونگه..توی ذهنش به خودش سیلی زد..بعد گیج شده سرشو به نشونه مثبت تکون داد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now