ㅍ6

219 46 1
                                    

_ در اوایل مارس ۱۹۱۹ میلادی به دنبال مرگ آخرین امپراتور کره، یه گردهمایی بزرگ با شرکت ۲ میلیون نفر تو سئول برگزار شد. خواسته ی اصلی استقلال کره بود. همین جا بود که درگیری خیلی بدی بین نیرو های ژاپنی و مزدور های کره ای که طرف ژاپنی ها بودن، با معترض کننده ها اتفاق افتاد که باعث کشته و زخمی شدن ۲۳۰۰۰ نفر و دستگیری بیشتر از ۴۷۰۰۰ نفر شد. در ماه آوریل همون سال، رهبران استقلال‌طلبان-...

هیونجین هیچ توجه ای به درس نمیکرد و اگه صندلی های آخر آمفی تئاتر نمیشست، تا الان ده بار بخاطر انیمه دیدن از کلاس بیرون میوفتاد. درسته، وسط درس تاریخ معاصر کره مشغول تماشای انیمه بود. واقعا از رشته ای که میخوند حالش بهم میخورد ولی متأسفانه انقدری درسخون نبود بتونه رشته دیگه ای بره. اصلا و ابدا هم دوست نداشت از دوست های پر افادهش که مدام پز پزشکی خوندن تو دانشگاه هانکوک رو میدادن کم بیاره. چاره ای نداشت؛ تاریخ به نظرش جالب تر اقتصاد میومد. این رشته رو زد و منتظر یک چیز حوصله سر بر شد، ولی اینی که میدید فرای تصوراتش مزخرف و چرت بود!

_ خب برای امروز تا همین جا بسه. هفته ی دیگه از همین درس ازتون امتحان میگیرم. نگین نگفتم!

″ بله″ ی بلندی توی کلاس اوج گرفت و همهمه های بعد از کلاس شروع شد.
هیونجین مشغول جا دادن جزوه ها داخل کیفش بود که مبایلش ویبره ی کوتاهی رفت و تموم شد. پیام از طرف پدرش بود.

خیابون بویونگ، کافه گرین لایف

به علاوه ی شماره ی تلفن، یه پیام جدید دیگه بالا اومد.

و خواهش میکنم دردسر درست نکن

هیونجین پوزخندی به پیام آخر پیرمرد زد و با بستن زیپ کولهش، از کلاس خارج شد. باید سریع تر سر قرار میرسید.

*****

کافه بدی نبود. خلوت و مناسب عشاق پینترست و صد البته قهوه. هر چند گزینه ی آخر در مورد هیونجین اصلا صدق نمیکرد. پسر به قدری از قهوه و تلخی تنفر داشت که قسم میخورد هر دفعه جیسونگ اون زهر ماری رو سر میکشید و تلخی مزخرفشو تصور میکرد، با حالت تهوع و سرگیجه سمت دستشویی میدوید. ولی بوی قهوه همیشه خوشایندش بود. بوی خاطرات بچگی شو میداد، حس نوستالژیک صبح های برفی روز تولدش. برای همین تا حدودی نشستن توی کافه ها رو میتونست تحمل بکنه.
یه علت دیگه هم این کافه رو بیشتر از جاهای دیگه میپسندید، مقدار گیاه و گلدون های گلی بود که از دم در کافه تا کنار پنجره ها گذاشته شده بود، تقریبا صد تایی میشد. بیشترشون درختچه های کوچیکی بودن که هیونجین دلش میخواست داشته باشه ولی چون دست خوبی برای پرورش گیاه نداشت، خدا رو خوش نمیومد بیشتر از این گلدون خشک کنه؛ ترجیح میداد همین جوری از دور تماشاشون کنه.
هیونجین کل کافه رو توی پنج دقیقه آنالیز کرده بود ولی کسی مشخصاتش به اون چیزی که پدرش تعریف کرده بود نمیخورد.
یک بار دیگه ساعتش رو چک کرد، ۵:۱۳ عصر. قرارشون برای ساعت پنج بوده و با این حال هیونجین یکم دیر رسیده بود و نمیتونست کسی رو تنها پشت میز ببینه. ایستاده وسط کافه، مبایلشو درآورد و به شماره ای که پیرمرد براش فرستاده بود زنگ زد.
صدای مبایلش به حدی بلند بود که توجه هیونجین رو به گوشه کافه جلب کنه. اوه درسته، این نقطه کور از دستش در رفته بود. به سمت میز رفت و وقتی جلوش ایستاد. چند بار با گوشه ی مبایلش روی میز ضربه زد تا پسر جوون سرشو بالا بیاره. نفهمید چرا ولی وقتی نگاهش به هیونجین افتاد لبخند ملایمی که از قبل داشت، آروم ماسید.
پسر فندقی یکم معذب شد اما تلاش کرد لبخندی روی لباش بیاره.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now