ㅍ32

206 50 26
                                    

( آهنگ رو داخل کانال گذاشتم، PART 32#KNY حتما باهاش گوش بدین گریه کنین 👍🏻)
.
.

مینهو بعد از یک سکوت طولانی و نوشیدن چای هاشون دوباره به حرف اومد.

_ تا حالا اسم شیم سورا به گوشِت خورده؟

جیسونگ خیلی به مغزش فشار آورد تا یادش بیاد چرا این اسم براش آشنا بود و یهو فهمید کجا شنیده بودش.

_ طراح وب سایت یور فِرست جاب؟ همون شیم سورا؟!

تصور عام مردم از شیم سورا، مثل جیسونگ، یک شخص موفق، پولدار، سرد و گرم چشیده روزگار و یک تاجر به تمام عیار بود. کسی که تا الان به چندین خیریه تو زمینه های مختلف کمک مالی کرده، خودش خیریه تاسیس کرده و از همه مهم تر، وبسایت یور فرست جاب رو درست کرده. جایی که دانش آموزان و دانشجو ها و کلا هر کسی که نیاز به یه کار پاره وقت یا تمام وقت داشته باشه، هر جای کره که زندگی کنه میتونه به راحتی کار پیدا کنه و استخدام بشه. همه‌ی کره این زن رو به لبخند های دلنشین و فرشته گونه ای که میزپ میشناسن ولی چیزی هست که هیچکس غیر از مینهو ازش خبر نداره، چهره ی واقعیش.

_ اون... خواهر بزرگ مادرمه... خالم

مینهو خیلی جدی به انعکاس خودش تو ماگ نگاه میکرد و جیسونگ یه لحظه فکر کردم کلمه ″خاله″ رو توهم زده. حس خوبی به چیزی که قرار بود بشنوه نداشت و دقیقا جمله ای که پسر بزرگتر به زبون آورد حالشو از اونی که بود بدتر کرد.

_ تصادف... برخورد کامیون... همش صحنه سازی بوده. اختلال روانی راننده‌ی ماشین بازیکن لی مینهو، راننده کامیون مست و تمام اخباری که تا یک سال از من منتشر میشد همش کار خاله‌ ی عزیزم بوده...
.
.
.

فلش بک، شش سال قبل روز تصادف...

_ مطمئنم پدرتون به شما افتخار میکنه

از وقتی مینهو سن کمی داشت، آقای بیون راننده شخصیش بود و اونو همه جا میبرد. از جمله روز های مسابقه وظیفه داشت پسر و صحیح و سالم ببره و برگردونه. پسر مو آبی گناهی نداشت، وقتی این حرفا رو به مینهو‌ی ۱۹ ساله میزد دلش میخواست فقط داد بزنه که این مزخرفات و تموم کنن. پسر بیشتر از هر کسی تو این دنیای خراب شدش میدونست پدرش حتی اگه طلاترین مدال های طلای دنیا رو هم بگیره بازم کافی نیست. افتخار؟ این کلمه تو دایره لغت پدرش نمی‌گنجید. تحقیر بهترین و پر استفاده ترین کلمه ادبیات پدرش محسوب میشد.

مدال نقره و دسته گلی که گرفته بود روی صندلی عقب ماشین پرت کرد و خودشو ولو کرد.
خیلی خسته بود. تو یک هفته ای که گذشت سر جمع ده ساعت نخوابیده بود ولی به محض برگشتن باید میرفت سالن تمرین میکرد، مخصوصا که این مسابقه رو هم خراب کرده بود و امکان نداشت مربی ولش کنه. این مدال لطمه ای به رده بندی و نتایج فینال نمیزد ولی توقع همه از پرنس یخی فقط و فقط بهترین رتبه و بهترین جایگاه بود. 
سرش از درد رو به انفجار میرفت. چشماشو بست و گذاشت تا وقتی میرسه خونه یکم از سرخی چشمای ملتهبش کاسته شه. آقای بیون هم با دیدن وضع پسر حرف اضافه ای نزد و فورا ماشین رو روشن کرد.
سالنی که مینهو مسابقه داشت تقریبا خارج از شهر بود و تقریبا دو ساعت طول میکشید تا به مرکز سئول برسن. وسطای راه بود که مینهو چشماشو باز کرد. ارتفاع برف کنار جاده تا کمر میرسید. از کنار خونه هایی که رد میشدن، میتونست هر از گاهی افرادی رو ببینه که دارن برف بازی می‌کنن و گلوله های برفی بهم پرتاب میکنن، از کوچیک گرفته تا جوون و پیر. لبخنداشون برای مینهو غریبه بود. یادش نمیومد تا حالا اینجوری خودش یا پدرش خندیده باشن. یه حس گرفتگی داخل قفسه سینه‌ش حس کرد، حسادت بود؟ مینهو تا حالا به چیزی حسودی نکرده بود چون همیشه هر چی که میخواست براش فراهم میشد، ولی این؟ میتونست از پدرش بخواد لبخند که پیش کش، حداقل کمتر ازش متنفر باشه؟

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now