ㅍ34

222 41 63
                                    


از موقعی که داستان رو نصفه از زبون مینهو شنیده بود حالت عجیبی به دلش افتاده بود. وقتی که داشت به پسر بزرگتر گوش میکرد، حتی نمیتونست تصور کنه چه جهنمی رو پشت سر گذاشته تا به اینجا رسیده.
از بیماری پسر خبر نداشت، از رابطه‌ با خاله‌ش هم خبر نداشت، تقریبا از هیچی خبر نداشت و تمام این مدت به این فکر میکرد که اگه جای مینهو بود چیکار میکرد و... هیچی. هیچ راه کمکی که زیاد جیسونگ رو وارد قضایا و مشکلات مربیش نکنه به ذهنش نمیرسید.
قصه خانواده لی پیچیده نبود ولی مو مشکی خیلی از قسمت هاش رو نمیتونست درک کنه. اگه شیم سورا مقصر اصلی اون تصادف بود، پس پدر مینهو این وسط چیکارست؟ چه سودی از مرگ مینهو میبرد؟ چرا حالا خودشو لو داده؟  و خیلی چرا های دیگه که فقط خود مینهو میتونست ازش سر دربیاره.

اتاق به شدت تاریک بود و تقریبا هیچی قابل دیدن نبود ولی امکان نداشت جیسونگ نتونه زیبایی مینهو رو موقع خواب نبینه. تخت نه چندان پهنش به اندازه‌ای جا داشت که هر دو پسر کنار هم دراز بکشن.
جیسونگ از موقعی که مینهو خوابش برد به مو آبی خیره شده بود. خواب به چشماش نمیومد، ذهنش درگیر بود نمیذاشت مغزش آروم بگیره. چیشد که سرنوشت دو تا آدم به بدبختی جیسونگ و مینهو رو کنار هم انداخت؟ این سوالی بود که جیسونگ از خودش پرسید.
همین جوری که بین افکارش سیر میکرد، ناله ‌ی ضعیفی از گلو پسر بزرگتر رها شد و پشت بندش، اشکی به زحمت از لایه چشمای بسته‌ مینهو بیرون زد و از روی گونه‌ی داغش پایین چکید. جیسونگ خیلی آروم، طوری که مینهو بیدار نشه، نشست و از بالا سر بهش نگاه کرد. نگرانش بود، اینو خوب میدونست مینهو آدمی نیست که از بیرون دردی نشون بده. مخفی میکنه، نگه میداره و انقدر تو خودش جمع میکنه که یک دفعه مثل امروز، متوجه اطرافش نمیشه و به خودش آسیب میزنه. موقعی که خاطراتش رو تعریف میکرد مثل ربات، لحنش بی تفاوت صورتش عاری از هر گونه احساسات بود.

_ بهم بگو هیونگ... بگو چی داره اینجوری عذابت میده

انگشتش رو آروم بین اخم ابرو مینهو گذاشت تا بازش کنه. اشکش رو پاک کرد و تار مو ای که روی صورتش افتاده بود رو کنار زد.

_ شاید بهتر بود بهت نمیگفتم باهام حرف بزنی. شاید...

حرفش با ضربه بسیار آرومی به در متوقف شد.
قامت باریک و کوتاه مادرش با لباس هایی که نشون میداد تازه از سر کار برگشته تو چهارچوب در ایستاده بود. یعنی انقدر فکرش درگیر و گرفتار بود که حتی صدای قفل در و بسته شدن در خونه رو هم نشنیده؟
خانم هان با لبخندی به پسر خوابیده نگاه میکرد. وقتی متوجه شد حواس پسرش بهش جلب شده، با علامت دست اشاره کرد یه لحظه از اتاق خارج بشه. پسر کوچکتر بدون سر و صدا اضافه‌ای بیرون اومد و در و بست تا مینهو از صدای حرف بین خودش و مادرش بیدار نشه.

_ چیزی شده مامان؟

خانم هان سری به دو طرف تکون داد و موهای مشکی پسرش رو نوازش کرد.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now