ㅍ36

169 34 46
                                    


هیجان یا خشم، مسئله برای هیونجین این بود.

چیزی که مرد بهش گفته بود اصلا، ابدا و یقینا چیزی نبود که فقط با یه تظاهر ساده ختم به خیر بشه. از اون عجیب تر، چان میتونست هر کسی رو که میخواست میتونست داشته باشه. دخترای جذاب و زیبای زیادی اون بیرون هستن که حاضر بودن بمیرن برای اینکه پارتنر این مرد بشن، حتی شده الکی و برای یه شب! فقط کافی بود لب تَر کنه تا منشی عزیزش یکی از اون دخترا رو براش آماده کنه، پس...

_ چرا من؟

چان تمام سناریو های ممکنی که میتونست اتفاق بیوفته رو از قبل آماده کرده بود و این حرف، یکی از همون سناریو ها بود. هر چند خیلی اعتماد به نفس پاسخ دادن نداشت. اگه کلمه ای اشتباه میگفت، همه چی برمیگشت سر خونه‌ی اول.

_ چون غیر از تو هیچ دوستی نداشتم ازش کمک بخوام

راستش هیونجین یکم از این حرف چان دلش سوخت، ولی دلسوزیش حتی به ثانیه ای نرسید که از بین رفت. نمیفهمید چان عمدا داره چرت و پرت بهم میبافه تا مو فندقی رو قانع کنه یا واقعا سنگ خورده به سرش و احمق شده!

_ میتونستین بجای اینکه ازم بخواین پارتنرتون باشم براتون یکی رو پیدا کنم. این کاریه که دوستا برای هم میکنن!

چان از همین نگران بود، که پسر و دوباره ناراحت کنه، که فکر کنه چان میخواد ازش سو استفاده کنه یا فکر کنه چون یک دفعه بهش کمک کرده حالا باید دِینش رو اَدا کنه ولی هیچ کدومش رو نمیخواست. چان فقط و فقط این مسئله رو به هیونجین گفته بود چون لایلا بهش گفت اینکار رو انجام بده و حتی دلیل و منطق پشتش رو هم ازش نپرسید. به حرفش اطمینان کرد چون یه حسی درون خودش هم بهش میگفت اولین نفر از هیونجین درخواست کنه. میدونست ممکنه پیشنهادش رد بشه با جواب خوبی از پسر نشنوه، اما فکر نمیکرد حس بعدش انقدر مزخرف و خفقان‌آور باشه، قلبش سنگین شده بود. دلش میخواست فرار کنه، هر چه زود تر.

_ اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام

لحنش به حدی مظلوم و شکست خورده بود که دوباره سیل عذاب وجدان و دلسوزی هیونجین رو با خودش برد.

_ چان-...

_ مرسی که به حرفام گوش دادی هیونجین. بیشتر از این وقتتو نمیگیرم

لبخند کمرنگی بهش زد و بدون نگاه اضافه ای به مو فندقی از کنارش بلند شد و وارد اتاقک کنفرانس کوچیکی شد که به در اتاق اصلی متصل بود.
حالا خودش تک و تنها تو دفتر رییس نشسته بود. نه اینکه از پیشنهاد چان ناراحت شده باشه، اصلا! فقط باید یکم فکر میکرد و به خودش یه دلیل قانع کننده میداد تا بتونه قبول کنه. چرا چان به جای پیشنهاد به یک دختر، به پسر کارمندی مثل اون همچنین مسئله ای رو مطرح کرد؟ دلیلی هم که آورده بود مسخرست، چون تنها دوستش بود ازش میخواست نقش معشوقش رو جلوی هزاران نفر بازی کنی؟! از بین اونا قطعا سیاست مدار، بازیگر، اشخاص مهم و تاثیر گذار کشور تو اون مراسم حضور داشتن، حتی اگه رییس جمهور و تو مهمونی خانواده بنگ میدید تعجب نمیکرد.
اونا ″بنگ″ بودن، خانواده ای با اسم و رسمی به قدمت چند صد سال و تجارتی که بدون اغراق کل بیزنس دنیا رو روی انگشتاش میچرخوند. هر تصمیم اعضای خانواده میتونست سرنوشت همه چی رو تغییر بده و هر حرفشون، دنیا رو بالا پایین میکرد. چان چجوری میتونست همیچین تصمیم عجولانه ای بگیره؟ اصلا به عواقب این کارش فکر کرده بود؟! همین که هیونجین پاشو تو اون میدون مین میذاشت، خبرا و شایعات از گوشه گوشه دنیا منفجر میشدن، از گرایش رییس بنگ گرفته تا ریز ترین جزییات خصوصی هیونجین. زندگی جفتشون میرفت زیر ذره بین رسانه ها و متاسفانه هیونجین یه اخلاق بدی که از جیسونگ یاد گرفته بود اینکه دوست نداشت مرکز توجه یک سری آدمی که نمیشناخت قرار بگیره.
دنیای هیونجین و چان، زمین تا آسمون با هم فرق داشتن، حتی اگه دلش میخواست با چان به اون مهمونی بره، که واقعا هم دلش میخواد، نمیتونه. اون لیاقت همراهی و توجه های پی در پی چان رو نداشت. همین که چان اون رو دوست خودش میدونه براش خیلی ارزشمند بود.
آروم و بدون حرفی بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی به در بسته ای که چان پشتش ایستاده بود، از اتاق خارج شد.
.
.
.
.
.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now