ㅍ14

192 47 3
                                    


کسی اسمش و صدا میزد. صداش گنگ بود و تمایلی نداشت از چاه عمیق و تاریک خوابش بیرون بیاد ولی یک دفعه همه چیز براش واضح شد.

_ آقای هان!

به سرعت چشماشو باز کرد و اولین چیزی که متوجه شد روکش چرم صندلی ماشین بود. با همون چشم های گرد سمت راننده برگشت و چند بار پلک زد تا وضوح تصاویر بیشتر بشه. مرد از دیدن گیجی پسر یکم خندش گرفت.

_ عذر میخوام مجبور شدم بیدارتون کنم ولی...

به دست به بیرون اشاره کرد.

_ رسیدیم

نگاه جیسونگ دست مرد و دنبال کرد تا به ویلای بزرگ و لوکس سفید رنگ کنارشون رسید. حالا دیگه انقدر هم گیج نمیزد، اونجا خونه مربی جدیدش، لی مینهو بود.
راننده که یکم زود تر از ماشین پیاده شده بود، در و برای جیسونگ باز کرد و خودش برای برداشتن چمدون ها سمت صندوق عقب لیموزین رفت.
جوری کمرش خشک شده بود که حس میکرد ده ساعت تو راه بودن و پاهاش بخاطر خواب رفتگی گز گز میکرد. راننده دوباره کنارش ایستاده بود و سمت در خونه اشاره میکرد.
جیسونگ برای چند لحظه از تصمیمش پشیمون شد. اصلا گور بابای مدال، اگه مینهو یه قاتل سریالی بود که اینجوری قربانی هاشو انتخاب میکرد چی؟! فکرای بیخود نکن هان جیسونگ، با خودش گفت. الان اینجایی، دیگه راه برگشتی نیست. قلب تند تر از معمول میزد. این همون تحول سرنوشت شخصیت اصلی حساب میشد؟ سمت در کرم طلایی راه افتاد و راننده براش رمز در و زد و هر دو وارد شدن.
خونه مینهو گرم بود. خیلی گرم تر از مال خودشون. مدرن و شیک در عین حال کلاسیک. اکثرا وسایل سفید و کرم بودن و لوستر کریستالی چند طبقه و بزرگی از سقف آویزون بود که جیسونگ تخمین میزد اگه رو یکی بیوفته، همونجا بلیط یک طرفه قطار سیر السیر به بهشت تو جیبش ظاهر میشه.
سکوت خونه رو دوست داشت. اذیت کننده نبود، آرامش بخش بود. هر از گاهی صدای گنجشک میومد ولی چیزی قلب مضطربش رو آروم کرد، صدای میله های فلزی و نازکی بود که با باد بهم برخورد میکردن. میدونست کارش درست نیست ولی تو خونه راه افتاد و صدای زنگ و دنبال کرد. حواسش بود بیش از حد فوضولی نکنه ولی اون صدا...

جرئت داری از من بزن جلو!
هاهاها اگه میتونی بیا منو بگیر!
صدای زنگوله بادی...

جیسونگ هنوز چند قطره خاطره خوب بین دریای خاطرات تلخ ذهنش داشت. خاطراتی که شامل ترکیب صدای خنده و صدای فورین میشد. تا قبل از اینکه برگرده کره، عادت داشت با خانوادش هر سال قبل از رسیدن جشن شکوفه های ساکورا، فورین تزیین کنن و دعای اون سال و به میله ی شیشه ایش وصل کنن. هر چند آخرین دعا اونجوری که باید پیش نرفت و جهنم به پا شد.
راننده هنوز جلوی در ایستاده بود و به سرکش کشیدن اون پسر کیوت نگاه میکرد. جوری که مثل یه سنجاب کنجکاو سرشو چپ و راست میکنه تا صدای زنگوله هارو پیدا کنه براش بانمک بنظر میرسید. میدونست زود ارباب جوان و پیدا میکنه، پس خودش کنار ایستاد و کار و به پسر عینکی سپرد. بجاش، چمدون ها رو سمت اتاقی که لی بهش گفته بود کشید.
جیسونگ وارد راهروی شد که یک طرفش کاملا شیشه بود و به باغ بزرگ پشت ویلا دید داشت. درخت هاش خالی از برگ و سبزی بودن با این حال برای جیسونگ تیکه ای از بهشت بود. درست مثل یه شیرینی فروشی کوچیک و ساکت توی خیابون شلوغ، مثل یه لیوان قهوه که بدنش رو بین بوران برف گرم نگه میداره.
با رسیدن به انتهای راهرو، آهسته لنگه در های چوبی و سفید رو هل داد. بلافاصله سوز سردی به صورتش برخورد کرد و لرزی به بدنش انداخت. در عوض صدای زنگ واضح تر و بلند تر شد. مسخ از صدا، وارد باغ شد و از کنار تاب سفید گذشت. درخت بزرگی رو دور زد و... دیدش.
مینهو بود، با یه پلور یقه اسکی سفید ایستاده بود به زنگوله بادی های بزرگ و کوچیکی که از درخت آویزون بود نگاه میکرد.
مینهو با شنیدن صدای خش خش برگ ها سمت کسی برگشت که تمام مدت انتظارشو میکشید.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now