ㅍ8

215 42 1
                                    


به گربه سیاهی که با آرامش مشغول بلعیدن کنسرو تن ماهیش بود نگاه میکرد و هر از گاهی دستی روی سرش میکشید و پشت گوشش رو میخاروند. صدای میو و خر خر تراکتور مانندش نشون میداد به شدت از اون موقعیت راضیه و همین لبخند روی لبای جیسونگ نشوند.

_ خوشت میاد؟

گربه که انگار متوجه حرف جیسونگ شده باشه، میو دیگه ای کرد و سرشو بیشتر به کف دست پسر مالید. با تموم شدن غذاش، روی نیمکت به پای جیسونگ چسبید تا بتونه از نوازش انسان کوچیک که هنوز ادامه داشت میکرد بهره ببره.
جیسونگ طبق معمول این یک هفته که ارتباطشو از تمام دنیا قطع کرده بود، روی نیمکت قدیمی حیاطشون نشسته بود و به درخت خرمالو عظیم الجثه که حالا برگ هاش خزان کرده بود، نگاه میکرد. مجاری تنفسیش بخاطر نفس های عمیقی که میکشید به سوزش افتاده بود ولی الان واقعا به این سرمایی که بدنش رو از کار مینداخت احتیاج داشت. دلش میخواست مغزش رو برای چند ساعت هم که شده خاموش کنه، شاید فکر های غجیب غریب و مزخرفی که به ذهن خطور میکردن دست از سرش بردارن ولی متأسفانه همچین گزینه ای تو راه حل های دم دست جیسونگ وجود نداشت.

باز شدن ناگهانی در آهنی خونه، هم جیسونگ و هم گربه ی بیچاره که حالا تمام موهاش به حالت سیخ درومده بود ترسوند. پیکر خسته ی مادرش، با تعداد زیادی کیسه ی خرید از چهار چوب در وارد حیاط شد و پسر فوری از جاش بلند شد تا تعدادی از کیسه ها رو خودش بگیره. گربه که با از دست دادن گرمای پسر و نوازشش دلیلی برای موندن نداشت، بالای دیوار پرید و رفت.
پسر عینکی کیسه ها رو کف زمین آشپزخونه و به مادرش کمک کرد تا بقیه کیسه ها رو جابجا کنه.

_ بازم موندی خونه؟

مادرش بی مقدمه ازش پرسید و از سکوت پسرش فهمید جوابش مثبته.
یک هفته میشد که جیسونگ به شدت گوشه گیر شده بود و از خونه بیرون نمیرفت. حتی وقتی هیونجین چند بار دم خونه شون اومده بود تا باهاش صحبت کنه، از اتاق بیرون نیومد و هر دفعه ازش میپرسید مشکل چیه، فقط یک جمله ی تکراری میشنوید: احتیاج دارم یکم تنها باشم. و این یکم تنها شدن خانم هان رو یاد دورانی مینداخت که جیسونگ تازه تونسته بود با مرگ پدرش و هیتو کنار بیاد، به شدت ساکت و غرق افکاری که یه روز مغز پسر رو متلاشی میکردن. نباید میذاشت پسر عزیزش دوباره اونجوری بشه، اجازه نمیداد.

_ آقای هوانگ بهم امروز زنگ زد

و جیسونگ متوقف شد. سمت مادرش برگشت و منتظر برای ادامه ی حرفاش بهش نگاه کرد.

_ گفت حالتو بپرسم... از اونجایی که خودت مبایلتو خاموش کردی نمیتونست بهت زنگ بزنه

صورت جیسونگ گرفته تر شد. نمیخواست اعتراف کنه ولی به شدت دلش برای سالن تنگ شد. از در شیشه ای که با کلی کاغذ تبلیغاتی پوشیده شده بود گرفته تا  رختکنش و کمد های فلزی و زنگ زده و سرمای دلنشین پیست یخی. دلش برای خنده های مسخره آقای هوانگ، پسر روسی که سالن رو تمیز میکرد و بعضی وقتا کلمات رو اشتباه میگفت و همه رو به خنده مینداخت تنگ شده بود. هیونجین؟ دلش اصلا برای اون دراز مو فندقی تنگ نشده بود. به حدی که داشت نقشه میکشید چجوری یه صبح تا شب تو بغلش گریه کنه و معذرت بخواد و تا وقتی هیونجین نبخشتش پا پس نمیکشه. قبول داشت مقصر تمام این ماجرا ها تا حدودی هیونجین بود ولی ترس های همیشگی جیسونگ هم خیلی به جفتشون آسیب وارد کرد. ترس هایی که اجازه نداد حتی تو این مدت چهره زیبای دوستش رو برای چند ثانیه ببینه.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now