ㅍ25

249 54 19
                                    


نفهمید چجوری خودشو به اتاق جیسونگ رسوند.
صدای نفس نفس زدنش کل اتاق رو پر کرده بود. مثل یه گلوله تو خودش جمع شده بود و میلرزید. دور تا دور یقه ی لباسش از عرق خیس شده بود. پشت سر هم کلمه ی ″ولم کن″ رو تکرار میکرد، گریه میکرد و ناله میکرد.
باید بیدارش میکرد، باید بهش اطمینان میداد که هیچ چیز اون کابوس واقعی نیست.
سریع کنارش رو تخت نشست، شونه ی ظریف جیسونگ رو گرفت و چند بار تکونش داد. صداش میکرد ولی انگار ارتباطش با این دنیا کاملا قطع شده بود.
بغض به گلوش چنگ زده بود. نمیتونست تحمل کنه جیسونگ این شکلی باشه. به حدی از گذشته آسیب دیده بود که خاطراتش تبدیل به کابوس های شبانه میشدن و انقدر واقعی به نظر میرسید که نمیتونست تشخیص بده داره خواب میبینه یا نه؛ جیسونگ اینجوری نابود میشد.

_ جیسونگ... جیسونگ بیدار شو! بیدار شو اون فقط یه کابوس لعنتیه!!

فریادش همراه با شکستن بغض شد. دستشو سفت و محکم گرفت و موهای عرق کرده و پریشونش رو نوازش میکرد. به گوشش نزدیک شد تا زمزمه هاش به پشت دیوار های بلند کابوس پسر برسه.

_ من اینجام جیسونگ... من اینجام... نگران نباش همه چیز زود تموم میشه... چیزی نیست... چیزی نیست...

حس کرد انگشتای جیسونگ دور دستش سفت شد. دستش رو گرفت ، حرفاش رو شنیده بود. داشت التماس میکرد مینهو ولش نکنه. دستشو یک ثانیه هم ول نکرد، کنارش خوابید و جسم لرزون پسر رو تو آغوشش کشید. پشتش رو نوازش میکرد و هر از گاهی کنار گوشش زمزمه میکرد که نگران نباشه و همینجا پیشش میمونه.
جیسونگ بیدار نشد اما یواش یواش آروم گرفت. هنوزم داخل چهرش آثاری از نگرانی دیده میشد ولی دیگه مثل اولش نبود.
مینهو بهش خیره شده بود، کاش هر شب بدون عذاب وجدان میتونست اینجوری پیشش بخوابه و آرومش کنه. هنوز هدف واقعی از قبول کردن جیسونگ به عنوان شاگرد و بهش نگفته و از واکنش پسر کوچکتر وقتی این موضوع رو بفهمه میترسید. شاید وقتی جیسونگ رو کامل شناخت و کمکش کرد حالش بهتر شه بهش میگفت. هنوز وقت هست، هنوز میتونم کنارش بمونم...

دسته ای از موهاشو از تو صورت پسر کوچکتر کنار زد. پوست جیسونگ مثل نوزاد نرم و لطیف بود. حتی تو تاریکی اتاق میتونست جای زخم های خیلی قدیمی که رد کم رنگی ازش مونده بود روی گونه و بینی پسر کوچکتر ببینه. قفسه ی سینه اش با ریتم آروم منظم و آرومی بالا پایین میرفت و به مو آبی اطمینان میداد حالش بهتر شده. نمیدونست کاری که میخواد بکنه تا چه حدی غلطه، ولی میخواست انجامش بده. برای آرامش خاطر جیسونگ، برای خاموش کردن صدا های نگران کننده ی داخل سرش، بوسه ی نرمی روی دست جیسونگ گذاشت و گونه خودش رو به دست سرد جیسونگ چسبوند.
خواب کم کم مهمون پلک های سنگین شده ی مینهو میشد و هر کاری میکرد نمیتونست در برابرش مقاومت کنه.

_ نگرانم نکن هان جیسونگ

*****


اون اینجا چیکار میکرد؟
کم کم دارم به عقلم شک میکنم. دارم خواب میبینم؟ پس چرا انقدر واقعی به نظر میرسه؟ در از روی تشت آروم کنار رفت و تونستم همه چیز رو واضح ببینم.
مینهو اینجا بود.
موهای سرمه ایش، چشماش، صورتش، همه چیز واقعی بود. دیگه تو زیر زمین نبودم؛ صدای زنگوله های بادی داخل باغ میپیچید، باریکه های نور آفتاب از بین برگ های سبز و متراکم لیمو و نارنگی رد شده بود، بوی مرکبات همه جا پیچیده بود. اینجا خونه مینهو بود، باغ عمارت لی.
با صورتی پریشون و نگران دستم رو گرفت تا از آب بیرونم بکشه. وقتی بلند شدم منو سریع تو بغلش خودش کشید و اهمیتی نداد که لباسای خودش هم خیس میشه. دستاشو سفت دورم پیچید، انگار میترسید بیوفتم.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now