ㅍ16

218 50 6
                                    

سرشو بالا گرفت، به اون در خیره شد و تو دلش برای بار نمیدونست چندم فریاد زد: چرا تو؟! و با چشمایی که آتش خشم با قدرت شعله میکشید، برمیگشت تا از اونجا دور شه.
هنوزم نمیتونست باور کنه اون پسره عوضی دفتر کارشو به این شعبه انتقال داده! برای چی؟ این سوالی بود که به شدت دلش میخواست جوابشو از خودش بپرسه.
جیهو و دایانا به پسر مو بلند نگاه کردن. از عصر همین بود. یوهان سرشو بالا میگرفت، به در اتاق رییس زل میزد، آه میکشید و می‌رفت به بقیه کارش برسه تا وقتی دوباره برگرده و این چرخه رو تکرار کنه.
جفتشون از اتفاقی که چند روز پیش بین یوهان و رییس افتاده بود، بی خبر بودن. اون تو اتاق رفت و وقتی برگشت، یه آدم دیگه شده بود. عصبی، جدی و سرد. هر چی هم که ازش حرف بکشن، حالا به هر روشی که بلد بودن، حتی یه کلمه هم از دهن پسر خارج نشد. هر دوشون داشتن از کنجکاوی ذره ذره میشن ولی هیچ کدوم جرئت نزدیک شدن تا چند مایلی اون پسر رو نداشت.

_ هی یوهان!

اسم یه نفر برده شد، ولی سر سه نفر سمت دختر گارسون برگشت. دختر با حالت بیخیال به در اتاقی اشاره کرد.

_ رییس کارت داره

شوخیت گرفته...
هیونجین یه لحظه چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. دو دوستش ترسیده بهم نگاه میکردن و وقتی این ترس بیشتر شد که مو مشکی با مشت های بسته و گفتن جمله ی ″من این مرد و میکشم″ زیر لب، با قدم های تند سمت دفتر رییس رفت.
الان تنها چیزی که نمیخواستن اتفاق بیوفته، کشف جسد غرق در خون رییسشون بود!

هیونجین بدون در زدن و با شدت در و باز کرد. به درک که چان راجبش چی فکر میکرد و داشت چه غلطی تو اتاق مسخره ش میکرد! همینجوری وارد اتاق شد و وقتی چشمش به قامت ایستاده مرد که به میزش تیکه داده افتاد، تهدید وار سمتش رفت.

_ اگه یه بار دیگه اینجوری-...

چان یه کیسه جلوش گرفت و هیونجین بلافاصله ساکت شد. حتی به محتویات داخل کیسه نگاه نکرد و با همون لحن تندش ازش سوال کرد.

_ این دیگه چیه؟

_ کوکی!

_ ببخشید؟!

فلش بک، دو هفته قبل...
طبق خواسته ای که از دنیل کرده بود، براش اطلاعات پسر مو فندقی رو درآورده بود.
حالا پرونده ی کرم رنگی جلوش قرار داشت که از ریز ترین جزییات دنیا پسر داخل نوشته شده بود. اولین صفحه شو باز کرد مشغول خوندن شد.
از اسم و اطلاعاتی که بلد بود رد شد به جاهایی که دلش میخواست رسید. نمیدونست دنیل چجوری از این اطلاعات سر در آورده چون محض رضای خدا، چرا باید میدونست هیونجین دوست داره در آینده چند تا بچه داشته باشه؟!؟
یکم که جلو تر رفت براش جالب شد. پسر بیشتر وقت آزادش رو تو پناهگاه حیوانات میگذروند و بقیه وقتشو به دوست صمیمیش، هان جیسونگ، اختصاص میداد. به مد و فشن علاقه داره و... به شدت عاشق شیرینی جات، مخصوصا کوکیه.  ناخودآگاه با تصور لپ های پر شده ی هیونجین که با لذت کوکی میخوره، لبخند کم رنگی روی لبش نشست...

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now