ㅍ31

223 54 54
                                    


جیسونگ از جلوی در درب و داغون ورودی کنار رفت تا اول مینهو وارد بشه، بعدش هم پشت سر پسر دوباره در رو قفل کرد. این عادتی بود که از بچگی خانم هان بهش گفته بود انجام بده.
تو راه از داروخانه چند تا گاز استریل، رول پانسمان و یه مقدار دارو و پماد گرفت و از اونجایی که بعید میدونست تو خونه غذای حاضر و گرمی وجود داشته باشه، چند تا پاکت سوپ آماده و یه مقدار گوشت هم خرید تا غذا درست و حسابی برای مو آبی درست کنه.
همینطور که با قفل خراب در ور میرفت تا قفلش کنه، مینهو تک تک جزییات حیاط کوچیک خانواده هان و بررسی میکرد. مثل هر خونه ی معمولی و عادی دیگه ای بود، با این تفاوت که درخت خرمالو ی قطور و کهن سالی درست وسط حیاط، اینجا رو به مکان خاصی تبدیل میکرد. نیمکت سبز رنگ زیرش از برگ های ریز و درشت و درخت پوشیده شده بود. گربه ی مشکی رنگی که گهگداری تو حیاط خانواده هان جای کوچیکی رو برای خودش اشغال میکرد، با تعجب از ورود فرد جدیدی به قلمروی خودش به مینهو نگاه میکرد. پسر لبخند کم رنگی به چشمای دکمه ای مانندش زد. مینهو همه چیز این حیاط کوچیک، ساده در عین حال زیبا میدید.

_ اسمشو گوبجِنگی گذاشتم

_ ترسو؟

جیسونگ سرشو تکون داد.

_ خیلی از آدما میترسه. حتی بعضی وقتا از منی که بهش غذا میدم هم فرار میکنه

و آهسته ادامه داد.

_ منو یاد خودم میندازه

مینهو نگاهشو از گربه گرفت. چشماش بی جون ولی سرشار از محبت نسبت به پسر کنارش بودن. کاش میتونست سرشو نوازش کنه ولی یه دستش خونی و اون یکی گاز رو محکم روی زخمش نگه داشته بود تا دوباره خونریزی از سر شکل نگیره.

_ تو ترسو نیستی جیسونگ. تو شجاعی، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی. اگه من یکم شجاعت تو رو داشتم الان وضعم این نبود

پوزخندی به دست زخمیش زد و بدون اینکه متوجه باشه با فشاری بیشتر گاز و رو دستش نگه داشت.
اگه فقط میتونست اون لحظه به خودش و اعصابش مسلط باشه و بفهمه پدرش چه ربطی به تصادف شش سال پیش داشت، شاید، فقط شاید، وضعیت یکم عوض میشد.

.
.
.
.
.

قاشق رو با دست مخالف دست باند پیچی شده عوض کرد. سوپ گرمی که جیسونگ درست کرده بود رو آروم فوت کرد تا خنک بشه. مو مشکی دقیقا صندلی مقابل میز کوچیک آشپزخونه نشسته بود و هر چند وقت یک بار بی هوا به صورت مینهو خیره شده بود. رنگ دوباره به پوست و چشماش برگشته بود. دستاش گرم تر شده بودن و خبری از نوک قرمز بینی و لرزش های خفیفش نبود. مثل بچه ها سوپ داخل قاشق رو فوت میکرد و بعد اینکه مطمئن میشد مایع طوری نیست که زبونش رو بسوزونه، با لذت اونو می‌بلعید و بخاطر حس خوشایندی که از گرمای مناسب سوپ میگرفت منحنی کم رنگ لبخند روی لباش شکل میگرفت. نفهمید چه مدته با نگاه و لبخند احمقانه ای به صورت پر از آرامش مربیش خیره شده.
اون لحظه ای که صدای فریاد مینهو تو کل خونه پیچید، فقط یه دستور از مغزش صادر شد و اون هم دویدن سمت جایی بود که اصلا دلش نمی‌خواست دخالت کنه ولی نمیتونست دست رو دست بذاره و هیچ کاری نکنه. چیزی که تو اتاق رییس دیده بود باور نمیکرد. چشمای مینهو، چشمای همیشه مهربون و صاف مربیش، با چشمای یه قاتل هیچ فرقی نداشت. خون از کف دستش مثل شیر آب باز روی زمین چکه میکرد، سطح زمین از خرده شیشه های ریز و درشت برق میزدن، تیکه بلور شکسته و ناهمواری که داخل دستش فشار میداد از خودش نور قرمز منعکس میکرد. اگه فقط چند ثانیه دیرتر میرسید...
با تصور اتفاقی که ممکن بود بیوفته بغض تو گلوش گیر کرد. میتونست پر شدن چشماشو حس کنه ولی امکان نداشت جلوی مینهو بذاره حتی یه قطره پایین بچکه.
بی اراده دستشو روی دست پانسمان شده مینهو گذاشت و با شصتش نوازشش میکرد. مینهو با احساس نوازش های سبک پسر کوچکتر رو دستش زخمیش، قاشق رو داخل کاسه برگردوند و سرشو بالا آورد.
لبخند مو مشکی یه حرفی میزد، چشمای براق و پر اشکش یه حرف دیگه. از خودش متنفر بود که جیسونگ و به این روز انداخته. حقش این نبود بخاطر مشکلاتی که حتی مال خودش نیست و اصلا خبر نداره موضوع چیه گریه کنه.

𝑲𝒐𝒊 𝑵𝒐 𝒀𝒐𝑲𝒂𝒏 | 𝑴𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒋𝒊𝒏Where stories live. Discover now