"چپتر پنجم"

149 43 6
                                    

سرش انگار نبض میزد، حرف‌های ییبو در ذهنش به گردش درآمده بود و قلبش را به تپش‌های تند وا می‌داشت نگاهی به اتاقش انداخت انگار همه‌چیز دور سرش می‌گردید و تمام تنش انگار در آتش می‌سوخت، برروی زمین زانو زد و سر دردناکش را در دست فشرد و آخ بلندی گفت، شخصی در کنارش نشست می‌دانست که دارد حرف می‌زند اما نمی‌فهمید که چه کسی است و چه چیزی می‌گوید.
صدای فریاد بلندی در سرش پیچید:
- وی‌یینگ، بس کن!
و ناگهان همه‌چیز خاموش شد و در عالم بی‌هوشی فرو رفت.
از بدنش و محیط اطرافش تنها گرما ساطع می‌شد و میشد و این باعث می‌شد احساس کند که پوستش و اعماق وجودش در حال سوختن است.
همه‌جا تاریک بود فریاد بلندی زد:
- هی... کسی اینجا هست؟
تنها اِکوی صدایش به گوشش می‌رسید با نگرانی دو قدم بلند برداشت اما تاریکی انگار بی پایان بود.
صدای خنده چند نفر را شنید، تصویری جلوی چشمش به نمایش درآمد سه نفر بودند، خودش را می‌دید که دستش را دور گردن پسری انداخته و دختر آبنبات چوبی خرگوشی شکل دردستش بود اما باز هم هیچ‌کدام چهره نداشتند، لحظه‌ای ترسیده به عقب رفت اما تصویر همچنان بود.
پسر با عصبانیت ظاهری گفت:
- وی ووشیان حتی فکرشم نکن دردسر درست کنی و آبرو قبیله رو ببری!
لب برچید و به سمت دختر برگشت:
- شیجیــه، ببین این چی میگه.
پسر با دست به بازویش کوبید:
- ها؟ چیه؟ دروغ میگم؟
خنده با نمکی کرد.
دختر با صدای مهربانی گفت:
- آچنگ، آشیان دعوا نکنید...
سرش دوباره شروع به نبض زدن کرد، تصویر از بین رفت و تصویر دیگری نمایش داده شد‌
همان دختر در آغوش همان پسر بود و از زخم پشتش خون می‌چکید، در نهایت او را کنار زد و شمشیر در سینه اش فرو رفت.
دوباره همان غم، همان درد و همان احساسات به سراغش آمدند... درد سرش شدیدتر شد و فریاد بلندی کشید.
به سختی پلک‌هایش را باز کرد ناله بلندی کرد و سرش را میان دو دستش فشرد.
یوبین به سمتش دوید و کمک کرد سرجایش بنشیند، به سرعت قرصی داخل دهانش گذاشت، پشت سرش نشست و کمک کرد تا جان آب را بنوشد.
جان نفسی تازه کرد و با چشمان بسته سرش را به پشتیِ مبل تکیه و در حالی که پیشانیش را می‌فشرد گفت:
- این دیگه چه کوفتیه.
- انگار تب داری، تنت داغه.
- بریم خونه
جان از جا بلند شد و یوبین به او کمک کرد تا روپوش را از تنش خارج کند.
جان با بی‌حالی و کسالت عجیبی به کمک یوبین از اتاق خارج شد.
- یه هفته مرخصی برات گرفتم خودمم مریضات و قبول کردم.
جان حتی توان اعتراض نداشت ناله‌ی شکایت آمیزی کرد و مشت آرامی به بازوی یوبین زد، یوبین با خنده گفت:
- داری میمیری بدبخت
جان فقط چند ثانیه بیدار ماند و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
لیوان اب را از اوگرفت، دوباره پر کرد و به سمت دهان جان برد، جان نیم نگاهی انداخت، لیوان را گرفت و آن را یک نفس سر کشید.
دستش را تکیه‌گاه میز کرد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت:
- دارم می‌سوزم یو
یوبین با ترس گفت:
- دمای بدنت خیلی بالاست باید بریم بیمارستان خطرناکه!
جان در حالی‌که تلو تلو می‌خورد به سمت اتاقش حرکت کرد.
یوبین به دنبالش راه افتاد، جان با بی‌حالی دکمه شلوارش را باز کرد و یوبین به سرعت رویش را برگرداند، جان شلوار را از تنش خارج کرد و تنها با یک لباس زیر روی تخت خوابید، یوبین در حالی که یک چشمش را باز کرده بود ملحفه را چنگ زد و روی جان پهن کرد و در همان حالت شروع به غر زدن کرد:
- خجالت نمی‌کشه، جلو من شلوارشو درآورد!
جان نمی‌دانست این بیماری لعنتی چگونه به سراغش آمده، شاید کار کردن‌های بیش از حد بلاخره او را از پا درآورده بود؟
برای آن خواب‌های لعنتی هم تنها توجیه‌اش، ذهن مشوش و پر دغدغه‌اش بود!
یوبین از اتاق خارج شد و با یک تماس، یک روز مرخصی‌گرفت، جان غیر از پدر و مادرش کسی را نداشت، نه دوستی، نه فامیلی!
خانواده‌ی پدری و مادری‌اش در کره و خود پدر و مادرش هم در چونگ چینگ بودند.
جان فقط یوبین را داشت!
یوبین نمی‌توانست بهترین دوستش را با این حال تنها بگذارد، جان کسی بود که زمانی‌که یوبین در فقر و تنهایی برای تحقق اهدافش پا به پکن گذاشته بود دستش را گرفته و او را از باتلاق مشکلاتش نجات داده بود!
یوبین رسما تا پارسال در خانه‌ی جان زندگی می‌کرد ولی بعد از آن‌که توانست برای خود خانه کوچکی بخرد از آن‌جا رفت‌، هر چند عادتش به آن خانه اجازه نمی‌داد تقریبا هرروز آن‌جا نباشد، برای همین کلید خانه را داشت.
جان اخلاق عجیبی داشت برای رسیدن به هدفش هرکاری می‌کرد درست است که رفتارش با پدر و مادرش او را یک انسان بی‌مسئولیت جلوه می‌دهد اما نباید فراموش کرد که جان نیمی از درآمدش را به چونگ چینگ می‌فرستد و هفته‌ای دو بار خدمتکاری را برای تمیز کردن خانه‌ی پدریش و حداقل ماهی دوبار یک پزشک را برای چک‌آپ کامل پدرش می‌فرستد، او با تمام توان سعی می‌کند زندگی را برای پدر و مادرش آسان‌تر کند.
در زمینه‌ی دوستی او بهترین است، اگر تورا دوست خود بداند برایت همه کار می‌کند اما اگر روزی حس کند یا متوجه شود که کسی دشمنش است به بدترین نحو ممکن از او انتقام می‌گیرد!
برای او منطق مهم‌تر از احساس است اما نمی‌توان گفت که آدم احساساتی‌ای نیست، برعکس یوبین به خوبی به یاد دارد که وقتی جان در خیابان یک گربه زخمی پیدا کرد چگونه او را به دام‌پزشکی برد و ماه‌ها از او با تمام توان مراقبت کرد اما به خاطر مشغله‌ی زیاد او را به یک خانواده مطمئن سپرد و بعد از ان تا روزها غمگین و عصبی بود!
دوستی با جان، هم سخت بود و هم آسان گاهی اخلاق‌های عجیب و پیچیده‌اش آن‌چنان مغز و روح را خراش می‌داد که تنها چاره‌ی خلاص شدن از این شرایط شاید کشتنش بود.
یوبین همان‌طور که به این مسائل فکر می‌کرد شروع به آماده کردن سوپ محبوب جان کرد.
جان آشپز ماهری بود سال‌ها با درآمد کم و تنها زندگی کرده بود، برای همین باید غذا پختن را یاد می‌گرفت اما الان بخاطر مشغله هایش، کمتر زمان اشپزی را دارد و بیشتر از غذاهای اماده استفاده می‌کند.
زمانی که سوپ آماده شد وارد اتاق جان شد
چهره‌ی غرق در خوابش آرام بود اما پوستش هاله‌ای از سرخی داشت و شبنم عرق روی پوستش مشخص بود.
سوپ را روی پاتختی گذاشت و خودش به ارامی جان را صدا زد.
جان با بی‌حالی از خواب بلند شد.
یوبین با نگرانی گفت:
- برات سوپ پختم، تو یهو چت شد.
جان با بی‌حالی شبنم عرق را پاک کرد و در حالی‌که با بالا تنه برهنه می‌نشست ملحفه را روی پایش مرتب کرد و با همان بیحالی گفت:
- نمی‌دونم بی‌حالی عجیبی دارم بدنمم داغه مطمئنم سرما نخوردم، شاید از فشار کاری باشه نمی‌دونم.
یوبین نگاه عمیقی به جان انداخت و کاسه سوپ را بدستش داد
جان لبخندی زد و گفت:
- اوه یو ممنونم من عاشق سوپ ریشه‌ی نیلوفرم
یوبین لبخندی زد:
- میدونستم دوسش داری برا همین درستش کردم، دنده‌ی خوکشم بیشتر ریختم
جان در حالی‌که با لذت از سوپ می‌خورد لبخندی زد و قلب انگشتی‌ای به یوبین نشان داد.
***
در حالی‌که با یک دست دکمه ی لباسش را می‌بست دست دیگرش را روی پیشانی جان گذاشت.

Patient Of the Bed Number 85Donde viven las historias. Descúbrelo ahora