جان با نفس نفس گفت: مادرم..مادرم ...حالش خوبه؟
زن مکثی کرد و سپس گفت: من متاسفم، مادرتون امروز صبح فوت کردنگوشی از دست جان برروی زمین افتاد و خودش هم بیحال روی زمین سرد سالن افتاد، صدای زن را میشنید اما انگار همه چیز در اطرافش گنگ و مبهم بود و انگار نمیتوانست اتفاقات را از هم تفکیک کند، او انقدر درگیر موضوعات اخیرشده بود که حتی نفهمید پدرش مرده و مادرش ازشدت ناراحتی سکته کرده و حتی نفهمیده بود که مادرش هم مرده.
چند دقیقه آنجا همانند یک مرده افتاده بود؟ نمیدانست، انگار هنوز هم از درک اتفاقات عاجز بود ، گوشی را برداشت و با دستی لرزان وارد سایت شرکت های هواپیمایی برای خرید اولین بلیط به سمت چونگ چینگ شد اما محض رضای خدا حتی یک پرواز هم برای امشب نبود
با گریه و فریاد گوشی را به دیوار کوبید و دیوانه وار از جایش بلند شد ، مقصر تمام اتفاقات ان دو خائن کثیف بودند.
هودی مشکیش را پوشید و سوییچش را چنگ زد و بسمت بیمارستان راند در تمام طول راه هر لحظه بیشتر از قبل به خشمش افزوده میشد و انگار که مقصر تمام مشکلات زندگیش را پیدا کرده بود.
قبل از درب ورودی پارک کرد از ماشین بیرون پرید و کلاهش را روی سرش کشید ، در این ساعت راهرو خلوت تر از همیشه بود ، وارد بیمارستان شد و به سمت اتاق ییبو پا تند کرد و به محض رسیدن خودش را داخل اتاق انداخت ، ییبو با دست و پای بسته روی تخت بود و به سقف زل زده بود، امشب دوباره کابوس دیده بود و انقدر بیقراری کرده بود که مجبور به بستن او بشوند، به محض ورود جان نگاهی به چشمان جان انداخت و انگار چیزی غلط بود، در چشمان و صورت جان چیز خوبی نمیدید، بی اختیار دست و پایش را تکان داد تا خودش را آزاد کند
جان پوزخندی زد، با ان چشمان سرخ و کلاه مشکی هودی که برروی سرش بود نفرتی که از صورتش مشخص بود دقیقا تداعی گر شیطان بود.
جان به او نزدیک میشد و ییبو تنها راهش را در فریاد زدن میدید و جان به محض حس کردن تصمیم او بسمتش پرید و دستش را روی دهان ییبو گذاشت و با لبخند گفت: هیش پاپی
لرزی در بدن ییبو افتاد و جان انگار که ذهنش و تصمیماتش از کنترل خودش خارج شده بود.
جان با همان لبخند ترسناکش که در نظر ییبو هیولاوار بود زمزمه کرد: اومدم چیزی رو که دوست داری بهت بدمجان حتی فراموش کرده بود که انجا بیمارستان است و کافی بود یک نفر وارد اتاق شود و او را در این حالت ببیند و آنوقوت حتی باطل شدن پروانه ی طبابتش هم کمترین مجازات حساب میشد
جان سرش را نزدیک گوش ییبو برد و آرامتر گفت: گفتی دوتا چیز مهمه پول و... چی؟ بگو بهم؟
نگاهی به مردمک رقصان ییبو انداخت و خنده ی بی اراده ای کرد: یادم رفت دستم جلو دهنته ، بیخیال خودم یادمه
انگشتش را نوازش وار روی گردن ییبو کشید و ادامه داد : پایین تنه
چشمان ییبو از وحشت گرد شد، جان بی توجه ادامه داد: پول و که جیانگ بهت داده اره؟ پول و بخاطر خیانت به من گرفتی ولی بزار دومی رو خودم بهت کمک کنم بهش برسی
لاله ی گوش ییبو را لمس کرد و ییبو از ترس به سکسه افتاد ، جان زمزمه کرد: چطوره؟!
بغض ییبو ترکید و اشکهایش روان شد، جان با حالتی هیستریک اَه بلندی گفت و ادامه داد: هنو کاری نکردم
ESTÁS LEYENDO
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...