"چپتر هجدهم"

88 27 4
                                    

چیزی درونم بر دیواره های روحم میکوبد و میغرد: نمیدونستی که چقدر آزارش دادی و اذیتش کردی؟
ناله میزنم: نمیدونستم انقدر دوستش دارم
***
"وی ووشیان مرده!"
"چه خوب! واقعا خوبه که مرده! خبر خوبیه! "
"وی ووشیان و نمیشد به این سادگی کشت"
"مگه اینکه قبیله یونمنگ جیانگ، گوسولان ، جین و نیه با هم میکشتنش"
"قبیله جیانگ از روی خیرخواهی اونو به فرزند خوندگی گرفت؛ ولی اون یه شیطان قدر نشناس شد"
"اون به قبیله اش خیانت کرد برای همین کل قبیله نابود شد"
"اگر جای جیانگ چنگ بودم همون اول که دیدمش میکشتمش! "
مکالمه ها در ذهنش مرور میشد ، همه چیز واضح بود ، واضح تر از تمام زندگیش، حقیقتی که با تمام توان پس میزد حالا با بیشترین قدرت ممکن بر روح و ذهنش نفوذ میکرد ، حالا همه چیز را میدید ،شفاف و واضح!
از کودکیش تا زمانی که لب دره ایستاده بود از جلوی چشمانش میگذشت، در ذهن کودکانه اش تصویری ناواضح از والدین حقیقیش بود و بعد از ان فرار از دست سگ های ولگرد کوچه ها تا او را ندرند!
مردی جلوی پایش زانو زد و نامش را پرسید و او را با خود به قبیله ی یونمنگ جیانگ برد او جیانگ فنمیان بود ،جیانگ چنگ را دید و شیجیه ی عزیزش
او در لابه لای طراوت های قبیله و مردم مهربانش و دانه های نیلوفر بزرگ شده بود، بزرگترین لذت زندگیش خلاصه میشد در کاسه های سوپ نیلوفر و دنده ی خوکی که شیجیه برایش میپخت و شادیش خلاصه میشد در کل‌کل هایش با آچنگ و شنا کردن در دریاچه هایی که پر میشدند از گل های نیلوفر.
شیطنت های زیادش و تنبیه های بانوی قبلیه هم برایش پر از خاطره بودند و آنجا زندگی جریان داشت !
بزرگتر شدند،‌چهره هارا میدید برای اولین بار چهره هارا میدید، از هر قبیله تعدادی از افراد باید به قبیله ی گوسولان میرفتند و انجا لان جان را دید، زیر لب زمزمه کرد: ییبو
و صدایش در عالم بیهوشی در اتاق پیچید و به گوش یوبین رسید.
لان جان برایش متفاوت بود ، به خوبی حس میکرد که با دیدن ارباب لان دوم قلبش طور دیگری میزند افسوس که زمان بودنشان در انجا کوتاه بود.
خاطرات از جلوی چشمش میگذشتند، آنها وارد قبیله ی ون شدند در کنار تمام عذاب ها لان جان هم بود و این عجیب به دلش مینشست.
در غار گرفتار شدند و وانگجی آنجا بود ایا میتوانست بگوید در تمام مراحل زندگیش این مرحله هیجان انگیز تر بود؟! و نوای آشنایی را شنید چیزی شبیه به نوای وانگشیان ییبو همان که نامش را ییجان گذاشت!
از آنجا که فرار کردند لان جان هم رفت اینکه دیگر او را نمیدید غم انگیز بود.
قبیله ی ون به قبایل دیگر حمله کرد، فرصتی نداشت تا به سلامت یشم دوم گوسو فکر کند
بانو یو انها را بهم بست و داخل قایق انداخت، گریه میکردند و فریاد میزدند، وقتی برگشتند قبیله دیگر بوی نیلوفر نداشت همه جا پر بود از بوی خون و خاکستر.
وقتی به شیجیه خبر دادند باران میبارید به خوبی به یاد می آورد.
گریه میکردند و اشک هایشان توسط باران ناپدید میشد
آ چنگ اسیر انها شد و یوبین در زندگی قبلیش هم دوست وفاداری بود.
همه چیز روی دور تند رفته بود اما جان به خوبی انها را تماشا میکرد ، ورق برگشت قبلیه ی ون نابود شد و او تبدیل به ایلینگ لائوزو شد
تنها با خودش فکر میکرد اگر طلسم ببر سیاه را نمیساخت آینده دقیقا چطور رقم میخورد؟
باز هم لان جان را دید ، وانگجی دقیقا چه کسی بود؟ سولمیتش؟ حتی زمانی که از تمام دنیا نفرت داشت او برایش متفاوت ترین بود.
چقدر همه چیز غم انگیز ادامه پیدا میکرد، او شوهر شیجیه را کشت و دردش را در عمق قلبش احساس کرد، غم و زجر و درد واضح ترین احساسش نسبت به این ماجراها بود.
همه چیز برعکس شده بود مگر او در شهر بدون شب جان انها را نجات نداد؟ حالا چطور ممکن بود ناگهان ورق برگردد و هر چهار قبیله متحد شوند تا او را نابود کنند؟ اگر انها را نجات نمیداد آینده چگونه رقم میخورد؟
لان جان انجا بود اما دقیقا رو به رویش قرار داشت، ویینگ پیشبینی کرده بود که روزی در صحنه ی نبرد بجای اینکه دوشادوش هم باشند در مقابل هم هستند
لان جان سعی داشت چیزی را بگوید اما صدای شیجیه مهلت نداد، او در این مهلکه چه میکرد؟
همه چیز ارام شد ، رو به روی شیجیه قرار گرفت.
میدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است، شمشیر که پشت خواهرش را شکافت دردی عمیق را در روحش احساس میکرد
جیانگ چنگ شیجیه را در آغوش گرفت و او رو به روی خواهرش روی دو زانو نشست و درد هنوز هم در روح و جسمش جریان داشت!
وقتی شیجیه آخرین ذرات روحش را وقف او کرد و شمشیر در سینه اش نشست آخرین قطره ی زندگیش برروی زمین چکید و او به پایان رسید.
لب دره ایستاد، نگاهی به طلسم کرد، همه چیز بخاطر این لعنتی بود! ان ها را رها کرد.
لان جان رو به رویش بود، حتی او هم باورش نکرده بود.
صدایش را شنید"ویینگ برگرد"
و او خودش را آزاد کرد از بند جسمش هم باید خلاص میشد.
دستی مچ دستش را گرفت، نگاهی به بالا انداخت و قطره اشکی از چشمش چکید"لان جان، بزار برم"
جیانگ چنگ را دید و بعد از ان تنها میدانست که با شدت دستش را از دست لان جان کشید و بسمت پایین سقوط کرد.
و ناگهان روحش بر جسمش کوبیده شد و او با شدت از جایش پرید، معده اش جوشید و یوبین انگار که احساس کرده باشد سطل اشغال کوچک اتاق را روبه رویش گذاشت و جان همه ی محتویات معده اش را تخلیه کرد و کاش میتوانست رنج و دردش را هم اینچنین تخلیه کند.
لان جان همان ییبو بود و او ویینگش بود
بغضش ترکید و مانند کودکان شروع به گریه کرد، اشکهایش صورتش را خیس کرده بودند، سرم را باشدت از دستش بیرون کشید و یوبین هم توان کنترلش را نداشت جان را فقط یکبار در این اوضاع دیده بود و انهم زمانی بود که به این نتیجه رسید که ییبو خائن است.
جان از روی تخت پایین آمد و پاهای بی حسش توان تحمل وزنش را نداشت او برروی زانوهایش زمین خورد
یوبین بسمتش دویید و رو به رویش روی زمین زانو زد و با وحشت گفت: جان داری چیکار میکنی؟
مشت هایش را روی زمین کوبید و با عجز و گریه گفت: همش راست بود همش، من یه عوضیم
دستش زخمی شده بود اما چه اهمیتی داشت؟ گناهکار ترین فرد این داستان فقط خودش بود و خودش!
همیشه دیگران را مقصر شرایط های سخت زندگیش میدانست و حالا در اینجا متوجه شده بود که خودش نه تنها عامل شرایط سخت زندگی دیگران است بلکه خودش با دستان خودش زندگیش را به تباهی کشانده بود.
چنگی در موهایش زد و ناله کرد: من ییبو رو نابود کردم
بلند تر ادامه داد: جیانگم من نابود کردم
هق زد و اشک هایش بیشتر چکید: من واقعا سمی‌ام حتی خودمم نابود کردم، من باعث شدم پدر و مادرم تو تنهایی بمیرن، بدون دیدن پسرشون! من حتی وقتی پدرمو سوزوندن اونجا نبودم، وقتی مادرم بهم احتیاج داشت نبودم، من یه آشغالم
دست های یوبین را گرفت و با عجز گفت: منو از اینجا ببر میخوام دنبال ییبو بگردم
دردهایش روحش را سنگین کرده بود و حقایق پشت سر هم نمایان میشد و جان در یک خلسه ی پر از درد به دنبال راه چاره بود
او دژاوو را تجربه کرده بود و بعد مدتی طولانی توانسته بود حقیقت تلخ زندگی قبلیش را متوجه شود
سرش در آغوش یوبین بود و اشک هایش لباس یوبین را خیس میکرد ، حتی جیانگ هم حق داشت ، جان واقعا منفور ترین فرد روی زمین بود، این سخنان را در ذهنش تکرار میکرد و بیشتر میگرسیت.
یوبین به آرامی پشت جان را نوازش میکرد ، از نظر او تمام انسان ها دچار اشتباهات بزرگ و کوچک میشدند و هیچکس در دنیا حقش این حجم از عذاب نبود، جان در زندگیش تنها بود اینکه کسی را مقصر این تنهایی بدانیم اشتباه است مهم این بود که هیچکس نبود تا به جان عشق بورزد و به او محبت کردن را یاد بدهد جان نمیتوانست احساساتش را تفکیک کند ، شاید اگر شخصی در کنارش بود تا به او همانند کودکان عشق را یاد میداد اوضاع او اینچنین نبود ، جان هم در زندگی اشتباهاتی داشت اشتباهاتی که شاید با تمام تلاش هایش نتواند انها را جبران کند چون در این مسیر جسم هایی مردند و روح هایی نابود شدند و قلب هایی شکست و خود جان تبدیل به یک مرده ی متحرک شد و او چطور میتوانست با یک روح زخمی به زخم دیگری مرهم بزند؟
از آغوش یوبین جدا شد و اشک هایش را پاک کرد و این جان همان دکتر شیائو سابق نبود.
با صدایی گرفته زمزمه کرد: منو از اینجا ببر یو
یوبین از جایش بلند شد و کمک کرد تا جان بلند شود و روی تخت بنشیند ، نگاهی به دست جان و رگ پاره شده اش کرد و با لبخند پنبه ای برداشت: نگاه با خودت چیکار کردی رفیق، برو عقب تر بشین تکیه بده
جان بی حرف تکیه داد و یوبین خون روی دستش را پاک کرد و سرم را برداشت: سرمت تموم شه باهم از اینجا میریم
جان کلافه سری تکان داد : فقط منو ببر
یوبین سرم را در رگ دست دیگرش فرو کرد و بعد از اطمینان دادن به جان از اتاق خارج شد تا کارهای ترخیصش را انجام دهد.
اینکه شماره اش را به یکی از منشی های ان مرکز داده بود تا هر مشکلی درمورد جان پیش آمد با او تماس بگیرد با اختلاف جزو بهترین کارهایش بود و امروز همان منشی با او تماس گرفت و وضعیت اسفناک جان را شرح داد .
یکساعت بعد کارهای ترخیص را انجام داده بود و با پرستار وارد اتاق شد تا سرم را خارج کند جان بدون ذره ای تکان خوردن در همان حالت نشسته بود و به گوشه ای زل زده بود ، جوری غرق در تفکراتش بود که متوجه ورود یوبین نشد و زمانی که دست پرستار روی سرم قرار گرفت به خودش آمد.
یوبین بی حرف در را باز کرد و گفت: پیاده شو برات یه چیزی دارم .
قبل از اینکه روی مبل بنشیند یوبین دستش را گرفت و به سمت اتاق کشاند، جان بی حرف با او همراه شده بود وقتی وارد شدند یوبین او را روی تخت نشاند و از داخل کمد لباس هایش مشمایی از وسایل را به همراه چیزی شبیه به تابلو بیرون کشید ، تابلو با روزنامه پوشیده شده بود ، ان را به دست جان داد و گفت: بازش کن
با دیدن تابلو قلبش از تپش ایستاد، قطره اشکی از چشمش چکید و دستان لرزانش بسختی تابلو را نگهداشته بود
"گا برام پاستل بخر
_پاستیل دیگه چیه؟
چشمانش گشاد شده به جان دوخته شد: گاا پاستیل چیه ، پاستل ، پاستل یه چیزیه برا نقاشی ، برام بخرش"
هق خشکی زد
"گا این تابلو هدیه اس لطفا بازش نکن ، قول بده نبینیش
با خنده موهایش را بهم ریخت: قول میدم بوبو ، صدبار تکرار کردی"

برای روح او شاید تیر آخر همین تابلو بود ، ییبو در حال بوسیدن جان بود در قسمت پایین لان جان و ویینگ ایستاده بودند.
دستی به صورت خیسش کشید و با چشمان سرخ شده گفت: این ... اینو از کجا اوردی؟
یوبین با محبت گفت: از بالکن انداخته بودیش پایین نگهبان پیدا کرده بود و دیده بود چهره ی تو هست، نگهداشته بود تا بهت بده ولی من و که دید بهم گفت منم گذاشتم تو ماشینم ولی هیچوقت نخواستی و نشد که بهت بدم
جان آن روز را بخاطر داشت، تابلو اسیب دیده بود و این نتیجه ی پرتاب شدنش از بالکن به بیرون بود.
احساس میکرد که مرز جنون و دیوانگی از سلامتی عقل تنها با طنابی نازک جدا شده و جان بی پروا روی این طناب حرکت میکرد.
یوبین مشما را در اغوش جان قرار داد و تابلو را از او جدا کرد و گوشه ای گذاشت.
جان محتویات مشمارا روی تخت خالی کرد و با دیدن عکس و قاب شکسته اش بغضش ترکید، عکسی که در شهربازی انداخته بودند و قابی که با هم گرفتند
"داشتم خاطراتمونو مینوشتم"
یوبین صندوقچه ی کوچکی را روی پای جان گذاشت و دو ضربه ی ارام به پشتش زد، جان دقیقا همانند کودکان گریه میکرد، اشکهایش را با استین لباسش پاک کرد و به صندوقچه نگاه کرد، برایش اشنا نبود ، دربش را باز کرد و دستمال کاغذی داخلش را به ارامی برداشت و ان را باز کرد، گل های خشک شده را برداشت و نزدیک بینی اش برد و بو کشید
مانند کودکان هق میزد و کاش خاطرات انقدر زجر آورد و غم انگیز نبود
"کرینوم گل خیلی خوشبویی هستش، اونقدر خوشبو که با بوی خوبش میتونه انسان و مدهوش کنه ،اونقدر زیباست که میتونه آدمو مسخ کنه ،ولی سمیه، اگر بی احتیاطی کنی میتونه بکشتت ، زیباست اما بی رحم ، گل حساسی هست اگر زیاد بهش آب بدی میمیره، اگر بهش کم اب بدی یا خاکش خشک بشه بازم میمیره ،همیشه باید توی نور باشه ،هوای محیط اطرافش نه باید گرم باشه نه سرد ،نگهداریش سخته ولی وقتی عاشقش باشی با عشق ازش مراقبت میکنی حتی اگر بدونی هر لحظه ممکنه تورو بکشه و حتی اگر بدونی فقط ظاهرشه که زیباست"
دردناک بود که او خودش باعث نابودی خودش است، ییبو آمده بود تا روح زخمیش را درمان کند و قلب سنگیش را نرم کند ، آمده بود تا عشق بدهد و عاشقی را آموزش دهد او میتوانست آموزگاری شود برای احساسات در بند مانده ی جان! افسوس که او شاگرد خوبی نبود.
نگاهی به یوبین کرد و با عجز گفت: من چیکار کردم یوبین، چیکار کردم؟
باید ییبو را پیدا میکرد ، باید با او حرف میزد و باید جبران میکرد، باید میگفت که نمیدانست چقدر دوستش دارد و چقدر عاشق او هست.
کلافه دستش را در موهایش فرو کرد، حالا باید چطور او را پیدا میکرد؟
«احساساتش کلاف سردرگمی بود که هر چه بیشتر میگشت بیشتر سر نخ را گم میکرد و خودش هم کم کم در لا به لای این کلاف های عظیم پیچیده میشد و گیر میکرد و در انتها او غرق شده بود در احساساتی پیچیده و سردرگمی بر روحش غالب بود ، خودش را سرزنش میکرد و توان جبران نداشت ؛ در لا به لای روزهای زندگی به دنبال مرواریدی میگشت که همچون سوزنی با ارزش و کوچک در انبار کاه بود و آیا این عکس العمل تمام اعمالی بود که انجام داده بود و این بازگشت ضربه هایی بود که روح معشوق زده؟ نمیدانست! او در کوچه پس کوچه های غم و ناامیدی سرگردان بود ، هنوز هم نمیتوانست احساساتش را تفکیک‌ دهد تنها میدانست برای روح ناتوانش او حکم زندگی را داشت، میخواست بالای بلند ترین قله ی جهان برود و از عمق وجود فریاد بزند که دلتنگ است و اینبار او میخواست بایستد و بگوید "ییبو برگرد" »

Patient Of the Bed Number 85Onde histórias criam vida. Descubra agora