"چپتر چهارم"

163 50 5
                                    

هایکوان با ناراحتی نگاه به دکتر مقابلش کرد و گفت: بعد از اون همه چی یواش یواش شروع شده ، کابوسای بی معنی و گیج کننده صداهایی که تو سرش میشنید و بعد کم کم وضعیت بدتر شد کابوساش بیشتر شد ، حتی شبها نمیتونست بخوابه ، من دیدم چجوری ذره ذره نابود میشه...
با دو انگشت کمی چشمانش را ماساژ داد و گفت: از همون اول زیر نظر روانشناس و روانپزشک رفت اما هیچ تاثیری نداشت ، نه قرصایی که مصرف میکرد نه ساعت های مشاوره و روان درمانی ، روز به روز بدتر میشد ‌و تیر خلاص زمانی خورد که دو نفر و تو دانشگاه کتک زد.
جان با تعجب گفت: کتک زد؟
یوبین رو به جان گفت: اشاره کمی بهش شده بود تو پرونده.
هایکوان سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اولیش هاشوآن بود یکی از تازه واردا و اونموقع ییبو کابوساش شدت پیدا کرده بود من اونجا نبودم ولی چند نفر تعریف کردن وقتی هاشوآن و کتک میزد یه اسمی شبیه به شویانگ میگفت و انگار تو حال خودش نبوده و جملات عجیب غریب میگفته ، بعد از اونم زانجین و زد زانجین یکی از همکلاسیاش بود ، یهو سمتش حمله کرده بود و دقیقا مثل اتفاقی که برای هاشوآن افتاد به زانجین میگفته جین گوانگ یائو و جملات عجیبی میگفته ، بعد این ماجراها چون ییبو تحت سرپرستی دولت بود خود سازمانی که سرپرستی مارو داشت وارد عمل میشع و ییبو زیر نظر چند تا روانپزشک قرار میگیره و اونا تشخیص میدن که ییبو نیاز به بستری شدن داره.
یوبین با حالتی متفکر گفت: خود ییبو تا حالا شده بود بهتون بگه که مشکلش چیه یا چی اذیتش میکنه.
هایکوان اخمی کرد: دژاوو، یا یه همچین چیزی اون معتقد بود زندگی گذشتشو بیاد اورده و سرنوشتش به ویینگ گره خورده، فکر میکرد اگر ویینگ و پیدا کنه کابوساش تموم میشه و مشکلش کم کم حل میشه
جان چند بار این اسم را زیر لب تکرار کرد و چقدر بنظرش اشنا میامد انگار که آن را شنیده باشد ...
و ناگهان به یادآورد ییبو با دیدنش به این اسم صدایش کرده بود
پیشانیش را ماساژ داد و رو به هایکوان گفت: از لحاظ علمی همچین چیزی غیر ممکنه.
هایکوان پوزخندی زد: علم؟ علمی که ازش حرف میزنید وضعیت دی دی منو بدتر کرده و من فکر میکنم اگر یه نفر فقط یه نفر باورش میکرد وضعیتش کنترل میشد و کارش به اینجا نمیکشید ، ببخشید ولی من ییبو و حرفاش و باور دارم نه علمی که شماها ازش حرف میزنید ، من با ییبو زندگی کردم از همون نوزادی که تو پرورشگاه دیدمش به خودم قول دادم مثل یه داداش بزرگتر براش باشم و ازش محافظت کنم و من بهتر از همه میشناسمش ، ییبو‌ مریض نیست
جان با آرامش گفت: من شما رو درک میکنم ، این خیلی خوبه که باورش دارید ، اما باور شما چیزی رو تغییر نمیده ، به هر حال علم این و نمیپذیره و کار ما هم از طریق علم انجام میشه
هایکوان لبخندی زد و سری به نشانه تاسف تکان داد و از جایش بلند شد: من میتونم ییبو رو ببینم؟
جان سری تکان داد :بله اتاقشم بلدید دیگه
هایکوان سری تکان داد و بدون خداحافظی از اتاق خارج شد.

..........................................
در حالی که پیشانیش را میفشرد با حرص گفت:خفه شو و گمشو بیرون.
یوبین کیسه ی قرص ها را روی میز کوبید و اب را نزدیکتر برد و گفت:تا اینارو نخوری نمیرم
جان با بیقراری فریاد :لعنت به تو و این قرصا و لعنت به منِ احمق عوضی
یوبین دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت: جفتشون دیوونه ان
و با ترس همانجا ایستاد
ییبو رو به روی جان ایستاد و در حالی که به چشمان جان زل زده بود کیسه ی قرص را برداشت و توی بغل یوبین انداخت و گفت:قرصاشو در بیار
یوبین در حالی که زیر لب غر میزد قرص هارا از ورقه یشان خارج کرد و سپس چند قرص رنگی در دست ییبو گذاشت، ییبو دست جان را گرفت و قرص ها را کف دستش ریخت و لیوان اب را در دست دیگر جان گذاشت و دست به سینه گفت:منتظرم...
جان در حالی که با چشمان سرخ شده به او زل زده بود قرص هارا دانه دانه خورد ،به محض خوردن اخرین قرص ،ییبو بی هیچ حرفی عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود که جان بسرعت مچ دستش را گرفت ،ییبو بلافاصله با رفتاری پرخاشگرانه بسمت او برگشت و مشت محکمی به شکم جان کوبید ،جان آخ دردناکی گفت اما دست ییبو را رها نکرد ،ییبو با خشم گفت: دست کثیفتو بکش کنار
جان با لبخند به او نگاه کرد ییبو بلافاصله مشت دیگری به شکمش زد ،جان در حالی که بسختی نفس میکشید خم شد و آخ بلندتری گفت اما دست ییبو را رها نکرد ،وقتی صاف ایستاد بلافاصله ییبو را در اغوش کشید،دیگر ان بیمار لاغر و استخوانی و ضعیف نبود،حالا عضلاتش از زیر سوییشرت مشکیش به راحتی حس میشد و شانه هایش از شانه های جان پهن تر شده بود ،هر دو با دلتنگی یکدیگر را بو میکشیدند ،جان با درد و حسرت گفت: انتقامت خیلی درد داره،نبودت خیلی درد داره وانگ ییبو
ییبو با خشم گفت: دوباره بازیگریِ دکتر شیائو رو میبینیم
و خودش را بسرعت از بغل جان جدا کرد جان بازوی ییبو را چنگ زد و گفت:بگو چیکار کنم باورم کنی
ییبو پوزخندی زد و دهانش را نزدیک گوش جان برد و با صدای ارامی گفت: بهم اثبات کن ،ییبو رو پیدا کن،ییبو رو برگردون
جان نگاهش را قفل یوبین کرد و سری به نشانه ی تائید تکان داد
(پایان آینده)
ییبو در حالی که پاهایش را تکان میداد روی تخت نشسته بود و هایکوان هم رو به رویش برروی صندلی نشسته بود
ییبو با لبخند گفت: باور کن خوبم ، نگران نباش
هایکوان با همان نگرانی گفت: لاغر شدی ، رنگت پریده، زیر چشمات گود افتاده
هایکوان از جا بلند شد و جسم ضعیف ییبو را در آغوش کشید و با محبت گفت: ییبو میدونی که من همه جوره پشتتم و حمایتت میکنم؟ اگر از اینجا خسته شدی کافیه بهم بگی ، من میدونم تو مریض نیستی اگر اجازه ندن ترخیصت کنم میدزدمت میارمت بیرون
ییبو خنده بلند و شادی کرد و هایکوان را در آغوش فشرد : انقدر دوستم داری کوآن گا؟
هایکوان لبخندی زد و ییبو را از اغوشش خارج کرد
جان زیر لب «وحشی» ای زمزمه کرد ، خودش هم قصد نداشت شوک درمانی انجام دهد ، اصلا و ابداً احتیاجی نبود و علاقه ای نداشت به پسر داخل اون اتاق که تمام دلخوشیش گل هایش و یک روز درمیان صحبت کردن با دکتر شیائو و هفته ای یکبار دیدن کوآن گا بود بیش از این درد هدیه بدهد ، حس عجیب و خاصی به پسرکی داشت که اکنون سه اتاق آنطرف تر خوابیده بود ، شاید کسی متوجه نمیشد اما خودش به خوبی میفهمید که برای وانگ ییبو ۲۲ساله از همیشه ملایم تر و مهربانتر بود
لیوان خالی را روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به سقف خیره شده بود بفکر فرو رفت
صدای فریاد و جیغ با صدای بهم خوردن شمشیرها و رها شدن تیر از چله ی کمان ترکیب شده بود و درون سرش میپیچید ، انگار گیج ترین و تهی ترین آدم در انجا بود غم و ناامیدی عجیبی در قلبش لانه کرده بود باز هم هیچکس صورتی نداشت دختری رو به رویش بود و در آغوش مردی افتاده بود با اشک و ناله وار گفت«شیجیه»
بوضوح خونی که از پشت کمر دختر روان بود را میدید ، وسعت غم درون قلبش را حس نمیکرد
دیگر صدایی نمیشنید نگاهش تنها به خونی که از کمر دختر روی زمین میریخت قفل شده بود همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاددختر او را کنارزد و شمشیری در قفسه سینه اش فرو رفت و او انگار که درد را در اعماق وجودش حس میکرد
با اشک فریاد بلندی زد«شیجیه»
دستی بسرعت او را تکان میداد ، با نفس نفس زدن از خواب بیدار شد و حتی به یاد نمی آورد که چه موقع خوابیده است
یوبین با نگرانی به صورت خیس از اشک و عرق دوستش نگاه میکرد ، از جلوی دری اتاقش میگذشت که صدای ناله هایش را شنیده بود و در نهایت او را در حالی که در خواب بیقرار بود دیده بود
لیوان آب را بسمت جان گرفت جان لیوان را بلافاصله گرفت و یک نفس سر کشید
جان با بیحالی دستمال را گرفت و صورتش را خشک کرد ، کاش این خواب های کابوس وار احمقانه تمام میشد تقریبا دو ماه میشد که خواب های از این دست میدید، انگار که شخص دیگری در سرزمین دیگری بود
یوبین کنارش نشست و با نگرانی و اخم گفت: حالت خوبه؟
یوبین با عصبانیت گفت: چرا تمومش نمیکنید؟ یه رقابت احمقانه رو تبدیل به جنگ کردید هر کدومتون فقط منتظرید تا اونیکی رو زمین بزنید ، داری بخاطر یه بازی بچگانه خودتم نابود میکنی
جان اخمی کرد: یادت رفته چیکارا کرد؟ من فقط اونو به چشم رقیب نگاه میکردم نه دشمن ولی یادته چقدر  منو اذیت کرد؟یادته باعث شد استادام اعتمادشونو بهم از دست بدن؟ من تا موقعی که تلافی نکنم ولش نمیکنم بعدش خیالم راحت میشه و اونموقع دیگه کاری بهش ندارم
از جایش بلند شد و همانطور که بسمت در میرفت گفت:این چیزارو ولش کن الان باید برم با ییبو حرف بزنم
بسمت اتاق ییبو به راه افتاد
وقتی وارد شد او را در حالی که دست و پایش محصور در دستبند و پا بند چرمی متصل به تخت بود یافت
با حالتی کلافه نفسی کشید و بسمتش رفت
چشمان ییبو بسته بود اما بطور مشخصی بیدار بود وقتی صدای قدم های جان را شنید چشمانش را باز کرد و با لبخند کمرنگی به جان نگاه کرد
جان بسمت دست و پای بسته. شده ی ییبو رفت و همانطور که بند های چرمی را باز میکرد گفت: بهشون گفته بودم نبندنت
ییبو با غم لب زد: حق دارن، دیشب واقعا حالم خوب نبود ، ففط وقتی مسکن میزنن بهم انگار تو یه کابوس تکراری گیر میکنم و بارها و بارها یه صحنه برام تکرار میشه و من نمیتونم از خواب بیدار بشم
جان نگاه عمیقی به ییبو کرد و گفت: دوست داری راجع به کابوسا و چیزایی که میبینی حرف بزنیم؟
ییبو کمی مچ دستانش را ماساژ داد و به آرامی از روی تخت پایین آمد و بسمت گلدانش رفت و آن را بغل کرد و دوباره بسمت تخت امد
جان برروی صندلی نشست و ییبو طبق عادت همیشگیش روی تخت نشست و در حالی که برگ های گل را نوازش میکرد پاهایش را تکان میداد
جان لبخندی زد و گفت:این گل واقعا خوشبوعه
ییبو یکی از گل هارا از روی ساقه جدا کرد، دستمال کاغذی ای برداشت و و گل را میان ان گذاشت، نگاهی به گل کرد و بلافصله یک گل دیگر را چید کنار قبل گذاشت و دستمال را بست و بسمت جان گرفت
جان با تعجب نگاهی به ییبو انداخت ییبو با لبخند گفت: این برای تو، حتی اگر خشک بشه هم باز عطر خوبی داره ، دوتا بهت دادم تا با یکی دیگه اش یاد من بیوفتی
جان دستمال را گرفت و با لبخند تشکری کرد و ان را داخل جیبش قرار داد
ییبو با اخم گفت:میخوام حرف بزنم
جان با حالتی پرسشی به او نگاه کرد ییبو بلافاصله گفت:درمورد کابوسا و چیزایی که میبینم
جان از این حرف استقبال کرد و ییبو با احتیاط شروع به تعریف کرد ، از قبیله گوسولان و قوانین سختگیرانه و عجیبش گفت،از خودش و موقعیت و شرایط خانوادگی اش در انجا، از یونمنگ جیانگ گفت و دانه نیلوفر و ویینگی که تا درموردش حرف میزد چشمانش پر از شعف و عشق و اشک میشد و قلب جان چنان به قفسه سینه اش میکوبید که جان نگران بود قلبش سینه اش را بشکافد و بیرون بجهد، ییبو از قبیله نیه و رئیس عصبانی و برادر خنگش گفت، به قبیله جین که رسید عصبی و کلافه بود با خشم صحبت میکرد و این عصبانیت زمانی که از قبیله ون میگفت چند برابر شد
و ناگهان همه چیز خاموش شد و در عالم بیهوشی فرو رفت
تنها اِکو صدایش به گوشش میرسید با نگرانی دو قدم بلند برداشت اما تاریکی انگار بی پایان بود
صدای خنده چند نفر را شنید تصویری جلوی چشمش به نمایش درآمد سه نفر بودند خودش را میدید که دستش را دور گردن پسری انداخته و دختر آبنبات چوبی خرگوشی شکل دردستش بود اما باز هم هیچکدام صورت نداشتند ، لحظه ای ترسیده به عقب رفت اما تصویر همچنان بود
پسر با عصبانیت ظاهری گفت«وی ووشیان حتی فکرشم نکن دردسر درست کنی و آبرو قبیله رو ببری»
لب برچید و بسمت دختر برگشت«شیجیه، ببین این چی میگه»
پسر با دست به بازویش کوبید«ها؟چیه؟دروغ میگم؟»
خنده با نمکی کرد
دختر با صدای مهربانی گفت«آچنگ، آشیان دعوا نکنید»
سرش دوباره شروع به نبض زدن کرد تصویر از بین رفت و تصویر دیگری نمایش داده شد
همان دختر در آغوش همان پسر بود و از زخم پشتش خون میچکید و در نهایت او را کنار زد و شمشیر در سینه اش فرو رفت و دوباره همان غم همان درد و همان احساسات به سراغش آمد و درد سرش شدیدتر شد و فریاد بلندی کشید
یوبین بسمتش دوید و کمک کرد سرجایش بنشیند و بسرعت قرصی داخل دهانش گذاشت و پشت سرش کمک کرد تا جان اب را بنوشد

****
ووت و کامنت یادتون نره دم‌پنبه‌ایا•~•

Patient Of the Bed Number 85Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora