***نگاهی به سنگ یاد بود انداخت و با صدایی ارام گفت: تقریبا ۱۵سال هر ثانیه و لحظه دنبالت میگشتن، اما انگار اب شده بودی و رفته بودی تو زمین، این سالای اخر سرطان گرفت، همیشه معتقد بود رنج و عذاب بیماریش کارمای عملیه که انجام داده، بزرگترین ارزوی زندگیش این بود که بعد از دیدن تو و عذرخواهی کردنش بمیره
نگاهش را به صورت پسر انداخت: یه سال بعد فهمید تو زنده موندی از طریق یکی از اشناهاش تو بیمارستان، بعدم شروع کرد دنبالت گشتن اما هیچوقت نفهمید تو کدوم پرورشگاه بودی.
دستش را داخل جیبش فرو کرد و بازهم به سنگ یادبود زل زد: از وقتی بچه بودم همیشه حرف یه پسر بچه تو خونمون بود ، همیشه از خودم میپرسیدم این پسر کیه که بابا با تمام توان دنبالشه ، مامان ارزو میکنه که پیدا بشه و هر دو پر از غم و شرمندگین وقتی اسمش میاد!
لبخند آرامی زد: بابا همیشه دنبالت بود اما وقتی عمو مرد بیشتر از قبل دنبالت گشت چون نگران بود اونم بمیره و نتونه تورو ببینه و ازت طلب بخشش کنه
چند قدمی به سنگ یاد بود نزدیک شد و روی پاهایش نشست و خاک های روی سنگ را زدود: دنبال تو گشتن یکی از کارهای همیشگی برامون بود، حتی وقتی منم بزرگتر شدم و تونستم از طریق رشته ام وارد عرصه بین المللی بشم همیشه دنبال همون پسر کوچولویی بودم که بابا از زیباییش میگف، زیبایی که حتی با چشم بسته اشم معلوم بود.
از جایش بلند شد و دستانش را بهم کوبید تا خاک های کف دستش پاک شود: وقتی هایکوان اومد پیشم و مشخصاتتو داد میدونی اولین کاری که کردم چی بود؟
خنده ی ارامی کرد و ادامه داد: رفتم کلیسا و دعا کردم که خودت باشی، باورم نمیشد کسی که ۲۰سال دنبالش میگشتن اینطوری پیدا بشه، کی باورش میشد هایکوان که در به در دنبال دکتر مناسب بود بیاد سراغ من؟
دسته ی گل های ژیپسوفیلا را از دست پسرک گرفت و رو به روی سنگ یاد بود گذاشت، اصل ماجرا قبلا بارها بازگو شده بود و او فکر میکرد نیاز بود تا جزئیات را هم بگوید.
نگاهی به نام نوشته شده روی سنگ یاد بود کرد «توماس ابرامو»
سرش را بسمت صورت پسر برگرداند و به آرامی لب زد: فکر میکنی بتونی یروزی اونارو ببخشی؟ بنظرت ییبوکوچولوی درونت که همیشه دنبال پدر و مادرش بود میتونه یه روز اونارو ببخشه؟
نگاه غمگین ییبو روی چشمان آبی پسر نشست و لب زد: آره، یه روزی میبخشه!
سایمون دستش را داخل جیبش فرو کرد و عکسی را از داخل جیبش خارج کرد و گفت: میدونم گاهی بابا با طلب بخشش کلافه ات میکنه
خنده ی آرامی کرد: امیدوارم بتونی تحمل کنی
عکس را بسمت ییبو گرفت و ییبو عکس را در دستش نگه داشت و به چهره ی خوشحال زن و مرد زل زد، هر دو به دوربین نگاه میکردند و با شادی میخندیدند و دست مرد دور کمر زن بود
YOU ARE READING
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...