بعد از مشاوره درمانی از اتاق منگ زییی خارج شد ،فردا ییبو به خانه اش میامد و جان قصد داشت بجای پرداختن به اوضاع ییبو در جلسه ی هیئت مدیره اینبار به مسئله جیانگ بپردازد و اینطور برای بودن در کنار پسرک برای خودش وقت بخرد. احساسش به ییبو را درک نمیکرد ، تنها میخواست مارشمالوی سفیدش را جایی در اطرافش نگه دارد و با دیدنش روح متلاطمش را آرام کند.
امروز با ییبو جلسه ای نداشت اما پاهایش بی اراده به سمت اتاق ییبو کشیده میشد، بعد از ورودش به اتاق منگ زییی یوبین سراغ بیماران خودش رفته بود و حالا جان تنها برای دیدن ییبو میرفت.
وقتی وارد اتاق شد ییبو را در حال نوشتن چیزی برروی برگه های دفتری سیاه رنگ دید ، با دیدن مداد اخمی کرد و تشر زد: کی مداد داده بهت؟ییبو که غرق نوشته هایش بود با شنیدن صدای جان شانه اش بالا پرید و بلافاصله مداد را پشتش قایم کرد
جان با اخم جلو رفت و دستش را بسمت ییبو دراز کرد و گفت: بدش من
ییبو سری به نشانه ی نه بالا انداخت
اخم جان پررنگ تر شد و باز هم تشر زد: بده من ییبو، من بفهمم کی اینو به تو داده کاری میکنم اخراج بشه
ییبو با ترس و نگرانی گفت: گا، لطفا
جان بدون انعطاف گفت: بدش من سریع
همین الان از اتاق دختری آمده بود که با جسم تیز میخواست به زندگیش پایان دهد و اگر برای بوبویش چنین اتفاقی میافتاد تمام پرسنل را یکجا آتش میزد.
ییبو با لب های افتاده مداد را از پشتش خارج کرد و کف دست جان کوبید.
جان مداد را داخل جیبش فرو کرد : کی بهت داده؟
ییبو سرش را بیشتر پایین انداخت و حرفی نزد.
جان نوچی گفت و پرونده را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت: یا میگی یا میرم تک تکشونو بازخواست میکنم ، اگر نگن همشونو از دم اخراج میکنم بابت این قانون شکنی
ییبو در همان حالت با سر پایین افتادن دماغش را بالا کشید و با صدای بم زمزمه کرد : هیچکس نداده
جان تازه متوجه حالت غمگین ییبو شد و با تعجب گفت: داری گریه میکنی؟
ییبوچیزی نگفت، جان با همان حالت متعجب روی تخت نزدیک ییبو نشست و گفت: بیینم چشماتو
وقتی دستش را نزدیک چانه ی ییبو برد ییبو بسرعت سرس را در بازوی جان که نزدیکش بود پنهان کرد و با دستش بازوی جان را محکم گرفت و با حالتی مظلومانه و صدایی که بسختی به گوش جان میرسید گفت: سرم داد زدیییبو با همان لبهایی که بخاطر فشرده بودن لپهایش پفکی تر از قبل شده بود گفت: تو اصلا پیش من نمیای
و باز هم بینی اش را بالا کشید
جان فقط برای یک لحظه چیزی شبیه به سرعت ستاره ی دنباله دار از ذهنش گذشت و با خودش فکر کرد که این لبها دقیقا چه طعمی دارند؟!
با تعجب و خنده گفت: منکه همش اینجام
و موهای ییبو را بهم ریخت، کاش میتوانست بگوید عاشق موهای ابریشمی پسرک است.
ییبو دفترش را باز کرد: پرستار یانگمی، اون خیلی مهربونه گا، دوتام دختر کوچیک دارهجان پوزخندی زد و در ذهنش گفت«بیچاره بچه هایی که همچین مادر بی مسئولیتی دارن»
رو به ییبو گفت: چی مینویسی؟
ییبو با لبخند : خاطراتمونو ، همه چی رو
جان از جا بلند شد و بسمت گل ییبو رفت و گفت: منم میتونم بخونمش؟
ییبو مداد را در دهانش گذاشت و کمی فکر کرد و سپس گفت: شاید نمیدونم ، شاید یه روزی دادم بخونیخودش را روی مبل پرتاب کرد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و زیر لب گفت:زنیکه ی وراج ، مغزم داره میترکه
پروسه ی اخراج یانگمی سخت بود ، چون ان زن با گریه هایش در حال ترحم خریدن از دیگران بود ، به هر حال در این جهان قوانین حاکم است و اگر هر کسی آن را نقض کند مجازات میشود ، مهم نیست چه کسی یا در کجا باشد، اگر کار اشتباهی کنی باید با پذیرفتن عدالت و مجازاتش جبران کنی.
نگاهی به لپ های باد کرده ی ییبو انداخت و خندهی بلندی سر داد ،ییبو با حالتی شاکی گفت:گااا،به من میخندی؟
ییبو آخ بلندی گفت و جان لپ ییبو را رها کرد و بی توجه به چشمان متعجب ییبو دستی که برروی صورتش بود و لپش را میمالید بسمت اتاق رفت و در همان حالت گفت: بلاخره بوبو رو مزه کردم ، اون واقعا طعم متفاوتی دارهدر اتاق را که بست صدای شاکی ییبو را شنید : گااا لپ بیچاره ام کنده شد
جان خنده ای کرد و شروع به تعویض لباس کرد
وقتی از اتاق خارج شد ییبو همچنان دستش روی صورتش بود و با نگاهی شاکی به جان چشم دوخته بود.جان لبخند بزرگی زد، ییبو اخمی کرد: صورتم درد گرفت.
جان روبه روی ییبو ایستاد و با لبخند گفت: دوست داری مثل نینی ها بوسش کنم خوب بشه؟ یا جایزه بگیرم یادت بره؟شیطنت در چشمان ییبو موج میزد قدمی به جان نزدیک شد و مماس با جان ایستاد و گفت: نمیشه من جایزه امو انتخاب کنم؟
جان انگار که میدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است اما قلبش چنان مغزش را احاطه کرده بود که توان این را نداشت که مخالفت کند پس با لبخند ارامی گفت: خودت انتخاب کنزمانی که ییبو از او جدا شد جان تنها فکر میکرد که این اولین بوسه ای بود که توانست قلب سنگی اش را تکان دهد.
ییبو سری تکان داد و با خنده گفت: همه ی دردام خوب شد، تازه همه ی مشکلاتمم حل شد، گا تو خود معجزه ای!
و ییبو به آرامی انگشتانش را لا به لای انگشتان کشیده ی جان قرار داد و با او همراه شد.روی صندلی های سینما نشستند ، ییبو از زمانی که فهمید فیلمی که قرار است تماشا کنند ترسناک است یک بند غر زده بود و حالا که روی صندلی نشسته بودند خودش را به جان نزدیک کرده بود و بازوی جان را در دستش گرفته بود. جان با خنده پفیلا را در دهان ییبو گذاشت و گفت: چرا انقدر چشماتو گشاد کردی، باور کن هیچ هیولا و روح و شبحی قرار نیست از داخل اون پرده بیاد بیرون
ییبو با مشت به بازوی جان کوبید و با حرص غرید: خفه شو
خنده ی جان عمیق تر شد و ابمیوه را نزدیک دهان ییبو برد،درتمام مدت تماشای فیلم ییبو بازوی جان را رها نکرد و تا توانست انواع فحش ها را نثار جان کرد و او را کتک زد ، جان هم بی وقفه میخندید ، هر چند که به هر دو خوشگذشت اما جان کمی پشیمان شده بود چون ییبو به وضوح میترسید.******
ووت و کامنت یادتون نره لپنرمکیا^^
![](https://img.wattpad.com/cover/338024540-288-k974403.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...