"چپتر ششم"

144 42 5
                                    

پا روی پا انداخت و زیپ سوییشرتش را بالا کشید ، هوا سرد بود اما یک سوییشرت برایش کافی بود.
مرد جوان با لبخندِ همیشه ارامش، قهوه را رو به رویش گذاشت و گفت: تو که باز اومدی اینجا، دوباره چیشده؟
در حالی که اخم کرده بود قهوه را برداشت و گفت: دوباره دیدمش.
مرد انگار جدی تر شد : این اولین بار نیست که این اتفاق میوفته ، چی تغییر کرده؟
کلافه فنجان را از همان نصفه های راه دوباره روی میز گذاشت و گفت: بغلم کرد
مرد عینکش را بالاتر برد ، ییبو نگاهی به او انداخت و زیر لب به چشمان آبی جستجوگرش لعنتی فرستاد و گفت: از خودم عصبانیم چطور ممکنه در حالی که بی نهایت ازش متنفرم عاشقش باشم
با انگشت روی قلبش زد و گفت: وقتی ازش دورم یه چیزی دقیقا اینوسط خالی میشه
دستی بین موهایش کشید و ادامه داد : وقتی بهش نزدیکم تمام سرم پر میشه از خاطراتی که فقط دوست دارم فراموششون کنم
مشت ارامی روی پایش زد: وقتی بهم دست میزنه قلبم خودشو به سینه ام میکوبه ولی مغزم ... چطور ممکنه با هر لمس کوچیک ازش، هم ازش متنفر تر بشم و هم بیشتر بخوامش، بعدش با قرص و دارو حمله های عصبی رو دفع میکنم ولی بازم مثل احمقا میرم سراغش
نگاهی به چشمان آبی مرد که انگار تیره تر شده بود کرد و گفت: تو بهم بگو من چیکار کنم؟انگار روی طناب باریک سردرگمی هام بی وقفه جلو میرم ، میترسم یه جایی این طناب پاره بشه ، من از خودم میترسم

............................

بوم را گوشه اتاق گذاشت و روی تخت نشست
یوبین قلمو و رنگ را روی میز کوچک داخل اتاق گذاشت و با حالت پرسشی گفت: دوست داری راجع به اون کوهستانی که کشیدی صحبت کنی؟
ییبو نگاه متعجبی به او کرد و گفت: تو دلت میخواد راجع به اون زندگیم بشنوی؟
یوبین با شوق و ذوق :معلومه واقعا دوست دارم برام تعریف کنی
ییبو با گیجی سرش را پایین انداخت و چند لحظه بعد با جدیت گفت: دکتر شیائو نمیاد؟دیگه نمیخواد بیاد؟
یوبین نوچ کلافه ای گفت و صندلی را از گوشه اتاق بسمت وسط کشید و رو به روی ییبو نشست ، پنجره اتاق باز بود و از لابه لای میله های اهنی پنجره بادی میوزید و پرده را تکان میداد ، یوبین نگاه به پرده کرد و در همان حالت گفت: خیلی نگرانی ولی باور کن دروغ نمیگم اون فقط چند روز مرخصی گرفته چون یکم مریضه
سرش را پایین انداخت وزیر لب گفت:اما دکتر شیائو همش اخم میکنه خیلی کم میخنده
دوباره سرش را بالا گرفت و مشتاقانه شروع به صحبت کرد ،یوبین میتوانست قسم بخورد در تمام این مدت اولین بار بود چنین شوق و امید و لبخندی را از پسرک مقابلش میدید: اون از قبیله یونمنگ جیانگ بود فرزند خونده ی رییس اونجا بود
خنده ای کرد و گفت:خیلی سرکش بود و همش خرابکاری میکرد اون اولین نفری بود که تونست بیشتر قوانین قبیله مارو بشکنه
انگار در دنیای دیگری بود یوبین با دقت به تک تک حرف ها و حرکات او توجه میکرد ، واضح بود ذهن و روح و جسم ییبو با ویینگ عجین شده بود ، ویینگ میتوانست او را زنده کند و میتوانست او را نابود کند ، ویینگ الهه‌ی مرگ و زندگی ییبو شده بود
لبخند ارامی زد و پاهای اویزان از تختش را ارام تکان داد و گفت: اون عاشق نیلوفر بود ، عاشق دونه های نیلوفر و سوپ نیلوفر با دنده خوکی بود که خواهرش براش میپخت
یوبین لحظه ای متعجب شد ، چقدر شبیه جان بود این ویینگِ ذهن ییبو، جان هم عاشق نیلوفر و دانه ی نیلوفر و سوپ نیلوفر بود علاقه عمیق و عجیبی به آنها داشت
ییبو انگار در دنیایش غرق شده بود و لبخند کمرنگی زده بود
یوبین با آرامش پرسید: ویینگ مربوط به زندگی قبلیت هست؟
ییبو نگاه متعجبی به یوبین کرد و از تخت پایین پرید و با همان چشمان گشاد شده گفت: تو... تو باور میکنی؟ باور میکنی من زندگی قبلیم و یادم اومده؟
یوبین سری تکان داد و با لبخند گفت: اره من باور میکنم اما به دکتر شیائو نگو که اینو بهت گفتم
ییبو با ذوق به یوبین نگاه کرد: خیلی ممنونم
دوباره روی تخت برگشت وقتی باد به کمرش خورد به پنجره نگاه کرد هوا کم کم داشت سرد میشد،دوباره از تخت پایین رفت و پنجره را ارام بست ، برگ های نازک گل را نوازش کرد و در همان حالت گفت:ویینگ مربوط به زندگی گذشته امه.
یوبین دست به سینه نشست : رابطه تو با ویینگ چی بود؟

Patient Of the Bed Number 85Onde histórias criam vida. Descubra agora