صبح حالش انقدر بهتر بود که بتواند بگوید تمام اتفاقات و حالات دیشبش تنها توهم ذهن اش بوده پس از تمام شدن شیفتش به سمت خانه اش حرکت کرد هر چند روز یکبار شیفت ها تغییر میکرد هرروز حداقل دو تا از پزشکان با تجربه باید در بیمارستان روانی باقی میماندند چون بارها پیش امده بود که بیماران هنگام شب از خودشان علایم نشان دهند حتی سابقه ی خودکشی،تشنج و سکته ی قلبی هم وجود داشت برای همین وجود حداقل دو پزشک در آنجا واجب بود.
سر راهش به نزدیک ترین فروشگاه رفت و برای پخت غذا خرید کرد احتمالا یوبین را هم برای شام دعوت میکرد ،بیشتر کنجکاو بود که بفهمد یوبین چه اطلاعاتی از ییبو بدست میاورد.
کلید را داخل قفل انداخت و درب را باز کرد.
در نظر داشت که در چند روز آینده با لیو هایکوان صحبت کند احتمالا او تنها فرد نزدیک به ییبو بود ،با همین فکر وارد شد که با دیدن یوبین لحظه ای شوکه شد.
با حرص درب را کوبید و رو به یوبین بیخیال گفت:لعنت بهت،مگه تو خونه نداری که هرروز اینجایی،گاهی فکر میکنم من دارم میام خونه ی تو.
یوبین در حالی که کاغذ های رو به رویش را جمع و جور میکرد گفت:دامپیلینگ درست کن.
جان سبزیجات و خوراکی ها را روی میز داخل اشپزخانه کوبید و با حرص از انجا خارج شد در حالی که رو به روی یوبین ایستاده بود تعظیم نود درجه ای کرد و با حرص و تمسخر گفت: چشم ارباب
جان میخواست چیزی بگوید که گوشیش زنگ خورد در حالی که گوشی موبایل را از جیبش خارج میکرد رو به یوبین گفت:میکشمت.
نگاهش که به صفحه ی موبایل خورد آه بلندی کشید و به پیشانیش کوبید.
تماس را پاسخ داد.
جان: بله مامان
_: مامان؟ اوه تو هنوز یادته که مادری هم داری؟
جان هوفی کشید:ببخشید سرم شلوغه
_ : سرت انقدر شلوغه که حتی نمیتونی به پدر و مادرت سر بزنی؟ اوه شیائو جان تو حتی با ما تماسم نمیگیری.
جان با کف دست پیشانیش را ماساژ داد، چرا درک نمیکردند که او حالا زندگی سخت و پر مشغله ای دارد، همیشه از او انتظارات بیجا داشتند.
_: حرف نمیزنی؟نبایدم بزنی ، اصلا حرفی داری بگی؟ تو حتی موقع تعطیلات به اینجا نمیای، اون پکن لعنتی پسرمو ازم گرفته
و ناگهان به گریه افتاد.
جان با ناله گفت: وای مامان چه ربطی به پکن داره؟ چرا داری گریه میکنی؟ باور کن کار دارم ، من حتما برای تعطیلات تابستون میام چونگ چینگ ،مامان لطفا درکم کن ، من واقعا کلی کار دارم.
جان نگاه خنثی ای به یوبین انداخت و گفت: من تمام عمرم تلاش کردم تا به اینجا برسم و همین الانشم کلی رقیب دارم که منتظرن من یه اشتباه بکنم تا بتونن منو نابود کنن ،من نمیتونم خودم و زمانمو وقف دیگران کنم ، و این ربطی به جایگاه اون ادما و میزان علاقه ی من بهشون نداره.
یوبین پوزخندی زد ،احتمالا این هزارمین بار بود که مکالمه ی اینچنینی با جان داشت و نتیجه ی همه ی انها یکی بود ، جان هرگز تغییر نمیکرد.
شیائو جان یکی از موفق ترین افراد در این رشته بود و یکی از معروف ترین پزشکان که از قضا تعدادی از افراد رقیب او محسوب میشدند ، او پزشک بینظیری بود ، اما انقدر خودخواه بود که همه چیز را برای حفظ جایگاه و موقعیتش فدا کند ، یوبین بارها تلاش کرده بود تا افکار و عقاید او را تغییر دهد اما شیائو جان هرگز تغییر نمیکرد.
جان با بیخیالی بسمت آشپزخانه رفت و در همان حین گفت: تو پرونده ی این پسره ییبو باید شماره لیو هایکوان باشه یه زنگ بهش بزن برای هفته بعد یه قرار ملاقات بذار.
یوبین بی حرف بدنبال شماره در پرونده رو به رویش گشت.*****
جان نگاهی به لباس های سرتا پا مشکیش کرد و سپس پشت میزش نشست.
هایکوان که از لحظه ورود حتی یک لبخند هم نزده بود با جدیت گفت:مشکلی پیش اومده دکتر؟ حال ییبو خوبه؟
جان با لبخند گفت:ییبو حالش خوبه جناب هایکوآن در واقع من میخواستم در رابطه با شروع مشکلات ییبو با شما صحبت کنم ، فکر میکنم اینطوری بشه روند درمان و سریع تر کرد
هایکوان بوضوح نفسش را ازاد کرد و عضلات منقبض بدنش را شل کرد و سری به نشانه تائید تکان داد
یوبین خودکاری برداشت و در حالی که چیزی را در کاغذ رو به رویش یادداشت میکرد گفت: ببینید مطمئنا بیماری جناب وانگ از یه جایی شروع شده حتما یه محرکی وجود داشته ممکنه یه اتفاق بد و ناراحت کننده مثل مرگ عزیزان یا چنین محرکای عمیقی باشه
هایکوان پوزخندی زد و گفت: منو ییبو غیر از همدیگه کسی رو نداریم نه اون خانواده ای داره نه من، جفتمون تو پرورشگاه بزرگ شدیم ،ییبو پسر شاد و بی آزاری بود ،با اینکه روابط اجتماعی خوبی داشت ولی هرگز هیچ دوست صمیمی نداشت ، تو تمام این سالها هرگز از نظر عاطفی به کسی وابسته نشده بود.
جان اخمی کرد و گفت: پس دلیل این حالش چی بوده؟ توی پرونده اش هیچی درمورد منشا این مشکل گفته نشده
جان با گیجی گفت:نقاشی؟
هایکوان سری تکان داد: خود ییبو بهم گفت ، بزارید کامل بهتون بگم.
به پشتی مبل تکیه داد و به گذشته برگشت.( با خنده رو به پسرکی که با مظلومیت نگاهش میکرد گفت: ییبو منکه نمیگم نرو میگم حداقل برو گالری یه نقاش معروف مثل استاد جیانگ یا استاد وِی ، آخه اینیکی از کجا در اومد.
ییبو با تخسی اخم کرد و گفت: هم اونارو میرم هم آلینگو
هایکوان هوفی کشید ادای ییبو رادراورد(آلینگ آلینگ)
دست به کمر شد و با حرص گفت: لعنت به اون پوسترش اصلا
ییبو چشم درشت کرد و با تعجب گفت: چرا انقدر بهونه میاری بگو نمیخوام بیام دیگه
برای بار چندم پرسید: مطمئنی حالت خوبه ؟
ییبو نگاه گیجش را معطوف هایکوآن کرد و گفت:بنظرت نقاشیای اینجا آشنا نیست انگار قبلا دیدمشون
هایکوان نگاهی به نقاشی رو به رویش کرد طرح نیلوفر های متعدد در میان یک دریاچه بود ، کمی سرش را کج کرد و نیشخندی زد و گفت: خب اون نیلوفره، اون یه زیتر سفیده ، فلوت مشکی رنگ ، خب همه ی اینا آشنا هستن ما بارها تو زندگیمون اینارو ممکنه دیده باشیم
ییبو بشدت سرش را تکان داد : نه نه یه چیزی عجیبه ، به طرح اون کوه نگاه کن که خطای قرمز رنگ داره یه کوه که تهش مواد مذابه ، حتی این کوهم برای من آشناست انگار... انگار که اونجا بودم
هایکوان نگاهی به بی قراری ییبو کرد ، از همان ابتدا دوست نداشت به این گالری بیاید
دست ییبو را گرفت و گفت: بیا برگردیم
ییبو بی توجه به حرف هایکوان جلوتررفت و هایکوان را هم مجبور کرد تا همراهیش کند
نگاهش به نقاشی ای خورد و سرجایش خشک شد صورتش رنگ پریده تر شده بود ، دستش در دستان هایکوان مثل تکه ای یخ شده بود ، هایکوان نگاه وحشتزده اش را میخ نقاشی کرد تنها تصویری از ربان قرمز و آبی رنگ بود و در گوشه نقاشی نام شوان لو نقاش گالری به چشم میخورد
وقتی ییبو روی زانوهایش نشست و سرش را در دستانش گرفت به خودش امد و فورا کنار ییبو زانو زد، ییبو با ناله تنها کلمه ی «بسه» و « کافیه » را تکرار میکرد )*****
ووت و کامنت یادتون نره پشمکیا*-*
أنت تقرأ
Patient Of the Bed Number 85
عاطفيةییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...