"چپتر سیزدهم"

98 24 1
                                    

همه چیز را آماده کرده بود، قرار بود جوری سخنرانی کند که جیانگ راه فراری نداشته باشد مدارک را به تعداد اعضای هیئت مدیره کپی گرفته بود ، دلایل و شواهد را به صورت اسلاید دراورده بود، برای سخنرانی هم به تنها چیزی که نیاز نداشت تمرین بود ، او سالها این روز را در ذهنش مرور کرده بود ، به شکل‌ها و صورت های مختلف.

***

در جلسه ی هیئت مدیره حاظر شد و با اقتدار اعلام کرد موضوع امروز درمورد بیمار تخت شماره 85 نیست بلکه درمورد اشتباه خطرناک و مرگبار یکی از پزشکانی است که آن را جزو برترین پزشکان میدانند ، به واسطه ی تحقیق و مقاله ای که جان برایش زحمت کشیده بود!!

با اینکه جیانگ مقاله اش را از او دزدید اما باز هم جان به خوبی توانست خودش را شکوفا کند و هیچوقت در این مسیر باقی نماند و همیشه رو به جلو حرکت کرد.
مدارک را جلوی اعضاقرار داد و یکی از آنها را هم جلو جیانگ گذاشت و پاور پوینت را به تصویر کشید.
از بیمار سی ساله‌ای به نام وانگ یی‌هان صحبت میکرد که دچار بیماری اسکیزوفرنی حاد بود و این فرد بخاطر تجویز اشتباه دارو و دوز مشخص آن و تداخل داروی یزوکلوپنتیکسول با داروهای دیگر کم کم به مرگ نزدیک میشد، اگر کمی دیرتر متوجه شده بودند یی‌هان بخاطر سکته مغزی ناشی از تداخل و دوز اشتباه حتما میمرد .
تمام مدارک شواهد و توضیحات اضافه را داخل برگه ها نوشته بود.
همه با تعجب و حیرت به برگه ها نگاه میکردند، جیانگ بهترین پزشک انها بود چطور توانسته بود چنین اشتباه مرگباری بکند؟!
جان نگاهش را به جیانگ دوخت و نیشخندی زد، جیانگ کاغذ را در دستان خود میفشرد و رگ های گردنش آماده ی ترکیدن بودند و صورتش هر لحظه سرخ تر میشد.
در نهایت بسرعت از جایش بلند شد طوری که صندلی برروی زمین افتاد، بسمت جان رفت و برگه ها را در صورتش کوبید، خنده ی جان پررنگ تر شد و جیانگ با حرص گفت: عوضیِ کثافت

جان در حالی که از کنار جیانگ عبور میکرد در نزدیکی گوش مرد لب زد: از تو کثافت تر نیستم
و از اتاق خارج شد، برایش اهمیتی نداشت که برای جیانگ چه اتفاقی میوفتد ، حتی اگر تعلیق یا اخراج نمیشد هم اهمیتی نداشت، در واقع اشتباه پزشکی هر لحظه ممکن بود اتفاق بیوفتد و هدف جان تنها تخریب شخصیت پوشالی ودروغین جیانگ بود که صد در صد موفق شده بود.

هنوز درب را نبسته بود که جسمی خودش را به جان کوباند و محکم در آغوشش گرفت
و ییبو بلافاصله لبش را روی لب جان کوباند و جان را بوسید.
جان وحشت کرده بود ، آنها درمیان بیمارستان روانی بودند و اگر کسی او را میدید و گزارش میکرد کمترین مجازات آن تعلیق موقت بود ، اما همچنان دستش دور کمر ییبو بود و اجازه داد این جسم لرزان کمی آرام شود و بدون هیچ تفکری پاسخ بوسه ی ییبو را با ملایمت داد و تلاش کرد با حرکات نوازش گونه اشک های ییبو که صورت او را هم خیس میکرد را متوقف کند.
وقتی هر دو نفس کم آوردند از هم جدا شدند و جان بلافاصله دو طرف صورت ییبو را گرفت و در آن چشمان خیس و مژه های چسبیده بهم بخاطر نم اشک نگاه کرد و در حالی که با انگشتش اشک های ییبو را پاک میکرد گفت: بوبوی من چرا داره گریه میکنه؟
دستش را در جیب روپوش سفید رنگش فرو کرد و در حالی که به زمین زل زده بود شروع به حرکت بسمت محوطه ی بیرون کرد، هوا همچنان سرد و سوزناک بود و این سرما روز به روز افزایش میافت ، دستانش را درون جیبش مشت کرد و از در خارج شد به تک تک لحظاتی که با ییبو داشت فکر میکرد، تمام زندگی جان وقف کار و تلاش در راه رسیدن به هدفش شده بود و او هرگز به خودش اجازه نداده بود تابه تفریحات یا احساساتش سرک بکشد و حالا یک پسر ۲۲ ساله او را وادار کرده بود تا روتین تکراری و خسته کننده ی همیشگیش را کنار بگذارد و نه تنها قوانین زندگی یکپارچه فعالیت و کار کردن جان را تغییر داده بود بلکه احساسات جان را با انگشتانش قلقلک میداد و جان را وادار به واکنش هایی میکرد که هر چند لذت بخش اما ترسناک و دلهره آور بود، مانند چیزی که در اتاق اتفاق افتاد، پاسخ دادن به یک بوسه ی اشتباه که ناشی از یک اشتباه بزرگ و در یک مکان اشتباه بود و جان بطور عجیبی از به یاد آوردن آن لذت میبرد، جان تا به حال نتوانسته بود چنین حسی را تجربه بکند یا حداقل به خودش چنین اجازه ای نداده بود ، دروغ نبود اگر میگفت که او از داشتن احساس دلبستگی و وابستگی و از همه مهم تر اعتماد به شخص دیگری میترسید ، جان از تجربه عشق و عاشق بودن میترسید برای او احساسات نسبت به شخص دیگر به اندازه ی دیدن ارواح شیطانی ترسناک بود و از ان مهم تر اینکه جان بلد نبود عاشقانه خرج کند ، نمیتوانست مانند دیگران محبت کند، اصلا عاشقی چه فایده ای داشت وقتی بذر شک همیشه در انتهای روحش وجود داشت و گاهی جان را تبدیل به یک فرد پارانویا میکرد؟ چگونه میتوانست به خوبی احساسات خرج کند زمانی که هر لحظه منتظر خیانت و رفتن شخص مقابلش بود؟
انگار همزمان هزاران نفر در سرش این جملات را تکرار میکردند و جان در حالی که تنها در آن میان ایستاده بود با حالتی شوکه تکرار میکرد «یعنی من عاشق بیمارم شدم؟»
از آن بدتر که جان از این مسئله راضی بود ، او عاشق زمان هایی بود که از شدت خستگی برروی تخت بزرگ اتاق جان می افتادند و بسرعت به خواب میروند و جان میتواند یک خواب توأم با ارامش داشته باشد، یا زمان هایی که باهم همانند دو کودک شیطنت میکنند ، میدوند و بلند و بی دغدغه میخندند ، جان از خنده های ییبو جانی دوباره میگرفت و هربار که ییبو به خانه اش میامد او تنها آرزویش ایستادن زمان در آن دقایق بود.!
ییبو را با هزاران دلایل عجیب و غریب علمی به خانه اش آورده بود اما حالا که فکر میکرد پشت رفتارش هیچ علمی نبود!
برای اینکه ییبو را بیشتر نگهدارد رسما دلیل جلسه ی هئیت مدیره را تغییر داد و زمان انتقامش را جلوتر انداخت.
جان ییبو را در کنارش میخواست، نمیدانست که عاشق است یا نه! شاید هم وحشت داشت که اعتراف کند اما تنها یک چیز را میدانست و آن هم این بود که ییبو در کنارش آرام است و جان هم میتواند از آن لبخند های مخملین آرامش بگیرد! و آیا این یک دلیل موجه برای نگهداشتن ییبو در کنارش نبود؟!

Patient Of the Bed Number 85Onde histórias criam vida. Descubra agora