***تمام خانه در سکوت بود و ییبو با تمام توان سعی داشت در ریلکس ترین حالت ممکنه چای سبزش را بخورد، چشمانش را چند لحظه ای بست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
صدای عجیبی از بیرون درب میامد، گوش هایش را تیز کرده بود و با دقت تمام به صدا گوش میداد ، انگار کسی مشغول گریه کردن بود ، با اخم ماگ پر از چایاش را روی میز گذاشت و بسمت در قدم برداشت، هر چه به در نزدیک میشد صدای بالا کشیدن بینی هم بیشتر میشد، انگار کسی دقیقا پشت در خانه اش نشسته بود و گریه میکرد.
با عجله در را باز کرد و متوجه شخص مشکی پوشی روی راه پله ها شد، پشت به او نشسته بود و باید کمی جلوتر میامد تا لامپ های اتوماتیک روشن شود، قدمی به بیرون برداشت و به محض روشن شدن محیط در جا مرد را شناخت، با حیرت گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
مرد بینی اش را بالا کشید و با چشمان سرخ شده بسمت ییبو برگشت و لبخندی زد، از جایش بلند شد، انگار که تعادلش را بسختی حفظ میکرد.
به ییبو نزدیک شد و دستش را بسمتش دراز کرد ، ییبو با عصبانیت دستش را پس زد و غرید: در خونه ی من چیکار میکنی؟
زمانی که مرد شروع به حرف زدن کرد ییبو متوجه شد که حدسش درست است و مرد قد بلند مقابلش مست کرده، هر چند که بوی الکل به خوبی به مشامش میرسید: اون....اون... همـیـــن الان...رفــتـشـ
و بغضش باز هم ترکید، ییبو با اخم به او نگاه کرد ، اصلا متوجه منظورش نمیشد، چه کسی رفته بود؟
«به درکی» زمزمه کرد و داخل خانه برگشت تا در را ببندد ، قبل از بستن با اخم گفت: سریعتر از اینجا برو، نمیدونم چرا نگهبان تورو بدون اجازه راه داده بالا
قبل از اینکه در کامل بسته شود دستی مانعش شد، ییبو با خشم در را باز کرد و باید اعتراف میکرد حالت جان کاملا ترحم برانگیز بود: چی میخوای؟
جان خودش را روی ییبو پرت کرد و یا شاید هم بی تعادلیش باعث این اتفاق شد، ییبو بسختی خودش را نگهداشت و سپس با فشار شدیدی جان را به عقب راند، جان بی تعادل و تلو تلو خوران عقب رفت و قبل از اینکه از پله ها به پایین پرت شود ییبو لباسش را چنگ زد و او را بسمت خودش کشید و بدون اینکه اجازه دهد بدن جان به بدن خودش برخوردی کند او را به دیوار کوبید و با دندان هایی که بهم میفشرد گفت: چه غلطی داری میکنی؟
جان انگار که در عالم دیگری باشد زمزمه کرد: مـن دیــگــه تـنـهــای تـنـهــا شـدم
جملاتش بخاطر مستی کشیده بیان میشد.
ییبو با اخم به او زل زده بود و چیزی درون قلبش برای این حالت و غم درون صدای جان بدرد آمده بود.
جان با گوشه ی استین لباسش اشکهای روی صورتش را پاک کرد و ییبو یقه ی لباسش را رها کرد و قدمی عقب رفت
YOU ARE READING
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...