جان نگاه متعجبی به یوبین کرد ، حالا که او میخواست جوری رفتار کند که انگار اتفاقی نیوفتاده جان هم با کمال میل قبول میکرد
با همان حالت متعجب گفت: خجالت نمیکشی میای تو خونه من تازه دستورم میدی؟
یوبین لبخند دندان نمایی زد و قهوه ی روی میز را برداشت و قبل خوردنش «نه» بلندی گفت..........................................
اگر او میفهمید که چه اتفاقاتی افتاده توانایی خراب کردن تمام پکن را بر سر شیائوجان داشت.
طبق معمول لباس مشکی براقی پوشیده بود و کت مشکی رنگش را در دست داشت.
ییبو نگاهی به کفش های هایکوان کرد و لعنتی فرستاد
الان خانه پر از میکروب و کثیفی میشد.
سعی کرد لبخند لرزانش را حفظ کند
هایکوان به محض ورود کمی بو کشید و اخم کرد
ییبو با لبخند مصنوعیش گفت: خوش اومدی کوان گا
هایکوان بدون دراوردن کفشش و تعویض ان با دمپایی وارد شد و لبخند ترسناکی زد
با همان حالت بسمت ییبو رفت تا او را در آغوش بگیرد و ییبو ناخوداگاه خودش را جمع کرد
هایکوان بلافاصله کتش را گوشه ی خانه پرتاب کرد و گفت: تو چیکار کردی ییبو؟
لیآن وارد شد و به محض دیدن هایکوان با آن حالت عصبی صلیبی روی بدنش کشید
ییبو نیشخندی زد
هایکوان عقب رفت و شروع به قدم زدن داخل سالن خانه کرد
دستانش را به کمرش زده بود و نفس های عمیق میکشید و نگاه ییبو تنها قفل کفشهای مشکی ای بود که کف خانه را کثیف میکرد
چند قدمی راه رفت انگار چیزی راه نفسش را بسته بود، دوباره سمت لیآن برگشت و با حرص گفت: انقدر خودشو میخارونه تا تمام پوستش زخم بشه
هایکوان بسمت ییبو برگشت و با فریاد گفت: میدونی چیه ، باید همون روزی که رفتم سراغش بجای شکوندن دستش گردنشو میشکوندم که الان تورو اینشکلی نبینم
سوییچش را از روی زمین چنگ زد و گفت : هنوز دیر نشده همین الانم میتونم گردنشو بشکنم
ییبو اما کم کم لرزش را در پایش حس میکرد ، روی مبل افتاد و لیآن بسمتش دوید
هایکوان با دیدن حرکت لیآن بسمت ییبو برگشت
با دیدن رنگ پریده و لرزش دستان ییبو تمام خشمش را در مشتش جمع کرد و محکم به در خانه کوبید
درب چوبی ترک برداشت و مشت هایکوان زخمی شد
سوییچ را گوشه ای پرت کرد و بسمت ییبو قدم برداشت و رو به رویش زانو زد و تلاش کرد که بدنش به بدن ییبو برخورد نکند
کاملا فراموش کرده بود که ییبوی کوچکش بعد از هر حمله کاملا حساس میشد ، وسواسش اود میکرد و هر تنش عصبی دیگر به حال بدش می افزود
و تنها کسی که باعث حمله ی عصبی ییبو میشد شیائوجان لعنتی بود
سعی کرد خودش را آرام کند
ییبو با غم گفت: گاگا من همش اذیتت میکنم، من باعث عذابتم ، همه رو اذیت میکنم
هایکوان لبخندی زد : اینطوری نیست دی دی تو تنها کسی هستی که من دارم، من فقط نگرانت شدم ، اشکالی نداره اشتباه از من بود یکم خسته بودم عصبی شدم ، ببین الان حالم خوبه ، تو مقصر نیستی
لیآن قرص را کف دست ییبو انداخت
ییبو به لبخند هایکوان نگاه کرد : راست میگی؟
هایکوان سری تکان داد : قرصتو بخور بعد بیا بهت نشون بدم از ژاپن برات چی اوردم
ییبو لبخندی زد و قرص را با یک لیوان اب خورد
هایکوان همانطور که بسمت کتش میرفت تنها زیر لب گفت«یه روز میکشمش»
KAMU SEDANG MEMBACA
Patient Of the Bed Number 85
Romansaییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...