"چپتر بیست‌وسوم"

85 23 7
                                    


***

دقایقی بعد با یوبین تماس گرفته بود تا باهم به خانه بروند، از جایش بلند شده بود و با بی حالی به دیوار تکیه زده بود، حتی نفس کشیدنش هم چیزی اضافی در بدنش به شمار میرفت و بسختی اینکار را انجام میداد.

یوبین به محض خروج از بیمارستان روانی جان را بیحال و تکیه زده بر دیوار دید ، با نگرانی بسمتش قدم برداشت و گفت: حالت خوبه؟

جان سری تکان داد، یوبین بازویش را گرفت و به او کمک کرد تا بسمت ماشینش حرکت کنند: مرخصی گرفتم امروز شیفت شبم بود، فهمیدم باز زدی خودتو ترکوندی

به جان کمک کرد تا روی صندلی بنشیند و خودش هم پشت فرمان ماشین نشست و نگاهش را قفل صورت غمگین جان کرد: چیشده؟

انگار که به یاد چیزی بیوفتد با چشمان درشت شده زیر لب زمزمه کرد: امروز چندم بود؟

با دست پیشانیش را ماساژ داد و با حالتی کلافه گفت: فکر کنم قرار بود باز اینکارو نکنی

جان سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به بیرون چشم دوخت، یوبین با اخم هایی درهم ماشین را به حرکت دراورد

جان با صدایی گرفته لب زد: ییبو اینجا بود

یوبین با حیرت و صدایی بلند گفت: چی؟

با همان تعجب زمزمه کرد: خدای من

جان بدون تغییر وضعیت ادامه داد: تو همه چیو بهش گفتی؟

یوبین فرمان را در دستش فشرد و با جدیت گفت: نه

جان سکوت کرده بود و یوبین ادامه داد : چند وقت قبل بود اومد پیشم ، ازم پرسید چجوری حقیقت و فهمیدی و منم گفتم یه سال بعد اون ماجرا جیانگ بهت گفته، حواسم بود به چیزایی که میگم

لبخند کمرنگی روی لب هایش شکل گرفت، ییبو باهوش و زرنگ بود نیازی نبود تا یوبین جریان را بگوید با یک جمله ی او همه چیز را فهمیده بود.

کف دستش را روی شلوارش کشید و بدون نگاه کردن به یوبین گفت: ابجو و هات پات میخوام

یوبین لبخند نرمی زد و حداقل لازم نبود مانند سالهای قبل شیائو جانِ مست و درمانده ای که با گریه خواستار مرگ بود را داخل بار یا خانه اش پیدا کند



***

با شادی ظرف غذارا جلوی یوبین گذاشت و گفت: فک کنم پیداش کردم یو

یوبین در حالی که دامپلینگ هارا با احتیاط داخل کاسه ی مخصوص میریخت گفت: کیو

جان با شادی تقریبا فریاد زد: ییبو رو

متوجه نشد چطور داغی ظرف به دستش خورد و بسرعت دستش را از ظرف فاصله داد و با حیرت گفت: یعنی چی؟‌ چجوری؟

Patient Of the Bed Number 85Donde viven las historias. Descúbrelo ahora