" چپتر بیست و ششم"

100 29 14
                                    


ایرپاد را درون گوشش گذاشته بود که تلفنش به صدا درآمد ، نام سایمون روی صفحه ی گوشی افتاد، بی معطلی پاسخش را داد: سلام

+سلام دکتر شیائو

دکتر شیائو گفتن سایمون شبیه دکتر شیائو گفتن ییبو پر از طعنه نبود اما جان ترجیح میداد که انقدر رسمی خطاب نشود برای همین با لبخند گفت: لطفا بگو جان

صدای خنده ی آرام سایمون را شنید: اتفاقا داشتم فکر میکردم چطوری این حجم از رسمی بودن و تموم کنم ، ممنونم که کارمو راحت کردی

چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد : میخواستم بدونم برای امروز برنامه ای نداری؟

جان شال گردن را دور گردنش پیچید و در حالی که به آسمان ابری نگاه میکرد گفت: برنامه ی خاصی ندارم میخواستم برم بیرون و یکم بگردم ، توی اینترنت چند تا از فروشگاهای معروف رو هم پیدا کردم، امیدوار بودم که بتونم یه سر به اونجا بزنم

سایمون مکثی کرد و پاسخ داد: مشکلی نیست منم بهت ملحق بشم؟ میتونیم باهم برای خرید بریم و بعدش من میبرمت یه رستوران معروف تا غذای ایتالیایی بخوری ، البته اگر ترجیح میدی تنها باشی اصلا مشکلی نیست

جان همچنان نگاهش به ابرهای تیره بود و احتمالا باران میبارید: نه اتفاقا خوشحال میشم‌ چون من اصلا ایتالیا رو نمیشناسم

سایمون با خوشحالی گفت: پس لطفا لوکیشن هتل و برام بفرست

جان باشه ای گفت و بلافاصله پس از قطع کردن تلفن لوکیشن را برای سایمون فرستاد

احساس بدی نسبت به این پسر نداشت و در عین حال انگار که پس از اولین جلسه دیگر مانند قبل معذب نبود.

دقایقی بعد سایمون جلوی درب هتل بود و جان برای اطمینان چتر را با خودش برداشت ، اینکه سایمون را در حال پیاده شدن از تاکسی دید خوشحالش میکرد ، ترجیح میداد که قدم بزند.

سایمون دست جان را فشرد و با خنده گفت: من ماشین ندارم امیدوارم ناراحت نشده باشی

جان مثل همیشه آرام و تنها با یک لبخند جواب داد: اتفاقا قدم زدن و ترجیح میدم

سایمون دست در جیبش فرو برد : خب کدوم فروشگاه و مدنظر داری؟ این اطراف مرکز خریدای خوب و بزرگی هستش

جان پس از کمی فکر کردن گفت: چطوره خودت بهم یه جای خوب و معرفی کنی؟ من برام زیاد اهمیتی نداره و حتی خرید زیادی ندارم فقط ممکنه چندتا هدیه برای دوستم بگیرم و بفرستم کره

سایمون با خنده دستش را بهم کوبید: پس بسپرش به من میبرمت یه جای عالی

چند ساعتِ بعد را هر دو مشغول خرید بودند ، سایمون جوری رفتار میکرد که انگار کنار دوست چند ساله اش ایستاده و جان از او ممنون بود که چند ساعتی توانسته بود ذهنش را از همه چیز پاک کند و مانند دو دوست در مرکز خرید باهم خرید کنند ، سایمون تمام مدت بهترین برند ها و فروشگاه ها را به او معرفی میکرد و حتی در انتخاب برخی از وسایل به جان کمک میکرد و او را راهنمایی میکرد.

Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now