"چپتر بیست و پنجم"

99 26 14
                                    


***

جان با لبخند آرامی روی مبل نشست ، فضای اینجا را دوست داشت، چشمش که به تابلوی نقاشی کرینوم افتاد رنگ نگاهش عوض شد، کاملا فراموش کرده بود که او کیست و اینجا کجاست، با چه تفکری به اینجا آمده بود؟

سایمون که متوجه نگاه او شده بود با لبخند گفت: واقعا از اینکه اومدی اینجا خوشحالم، خیلی منتظرت بودم، سفر خوبی بود؟

جان با لبخند زمزمه کرد: اگر فاصله ی طولانی و بچه ای که تمام مدت تو هواپیما جیغ میکشید و فاکتور بگیرم سفر خوبی بود

لبخند سایمون پررنگ تر شد: الان کجا مستقر شدی؟

جان به پشتی مبل تکیه داد و اینبار راحت تر از قبل گفت: یه هتل مناسب نزدیک همینجا پیدا کردم برای چند روز اینجا بودن خیلی مناسبه

سایمون از جایش بلند شد و بسمت قهوه جوش رفت و در حالی که ان را روشن میکرد خطاب به جان گفت: قصد داری تا اخر تعطیلات بمونی؟

جان شانه ای بالا انداخت: نمیدونم میتونم تمام تعطیلات و بمونم مانعی نیست حتی اگر بیشتر بمونم مشکلی پیش نمیاد ولی اگر اینجا کاری نداشته باشم دلیلی نیست که بمونم

قهوه را داخل فنجان های سفید رنگ ریخت و یکی از انها را رو به روی جان گذاشت و دیگری را زمانی که روی مبل رو به رویی جان نشست جلوی خودش گذاشت و طبق عادت عینکش را بی دلیلی به عقب فرستاد و گفت: خب بزار اول من خودمو معرفی کنم همونطور که میدونی من سایمون البرتو هستم، تقریبا سی سالمه از سن ۱۸سالگی موفق شدم توی بهترین دانشگاه ایتالیا شروع به درس خوندن کنم و ۲۵سالگی وارد گروهی از روانشناسا شدم که بطور تخصصی روی شاخه ی جدیدی از روانشناسی کار میکنن ، هنوز اسم دقیق و مشخصی نداره ولی میشه گفت روانشناسی دژاوو یا حتی متافیزیک هستش، در واقع تخصص من نه تنها توی روانشناسی بالینی و عمومیه بلکه تو زمینه ی دژاوو هم تخصص دارم، برای همین ییبو سراغ من اومده

جان با تعجب به او زل زده بود ، به جرئت میتوانست بگوید سایمون هم مانند خودش یکی از نوابغ این رشته بود و در عین حال اولین بار بود که چنین چیزی را میشنید ، یعنی کسانی بودند که درمورد دژاوو و متافیزیک بطور تخصصی تحقیق میکردن؟

جان سوالی که در ذهنش بود را بلند گفت: یعنی شما میدونید چه اتفاقی برای من یا ییبو افتاده؟

سایمون دستانش را در هم گره کرد و چشمانش را با جدیت به چشمان جان دوخت و رنگ اقیانوسی چشمانش بطور عجیب و ترسناکی کشش و جاذبه داشت با همان حالت گفت: درسته ، اگر دوست داشته باشی نه تنها تو زمینه های دیگه بلکه توی این زمینه هم میتونم بهت کمک کنم

جان کنجکاو و سرگردان بود اگر جوابی برای اتفاقات پیش آمده وجود داشت او حتما مشتاق شنیدنش بود، با شوقی پنهانی گفت: خوشحال میشم بشنوم

Patient Of the Bed Number 85Onde histórias criam vida. Descubra agora