انواع مختلف خوراکی و مواد غذایی را برداشت ،نگاهی به ساعتش کرد.
یک ساعت دیگر وسایل ها را میاوردند، بسمت خانه به راه افتاد ،یکی از خوبی های خانه اش این بود که در طبقه ی اول یک ساختمان چهار طبقه قرار داشت.
محله ی انجا بسیار ارام بود و همسایه هایش هم بی ازار و ساکت بودند ، بالکنش رو به یک محوطه ی سر سبز که پشت ساختمان بود باز میشد و اگر حشرات عجیب و غریبی که روی بالکن پیدا میشدند را فاکتور میگرفت بالکنش بطور شگفت انگیزی مکان ارامش بخشی بود مخصوصا اینکه او به خوبی میتوانست غروب افتاب را از ان جا تماشا کند.وارد خانه شد و وسیله ها را داخل اشپزخانه گذاشت بدون اینکه لباسش را عوض کند خوراکی ها را داخل کابینت گذاشت و مواد غذایی را داخل یخچال جا داد.
***
دست به کمر به خانه اش نگاهی انداخت و لبخند بزرگی زد ، تابلو های نقاشی روی دیوار زمانی که درب ورودی باز میشد هم به چشم میخورد و به عنوان یک مهمان اگر بعد از ورود چنین نقاشی زیبایی میدید حتما حالش بهتر میشد ،گلدان های رنگی اطراف خانه به چشم میخوردند و به خانه طراوت داده بودند حدود پنج تای انها را داخل بالکن گذاشته بود و بالکن کوچکش با ان میز و صندلی و گلدان ها و قفسه ی کوچک و چوبی کتاب ها و دو فانوس متصل روی دیوار بطور عجیبی زیبا شده بود ،البته که چند شمع روی میز به زیبایی انجا افزوده بود، جان مطمئن بود که ییبو عاشق انجا میشود
کوسن های رنگی داخل پذیرایی و میز غذا خوری داخل اشپزخانه و پرده هایی که نور بیشتری را عبور میدادند و تمام این ترکیبات در کنار ظروف سرامیکی رنگیش چنان خانه را زیبا کرده بود که خود جان میتوانست روزها بدون خروج از خانه انجا بنشیند اطراف را نگاه بکند و قهوه بخورد و کتاب بخواند ، احتمالا در این فضا موسیقی بی کلامی که نوای پیانو و زیتر باشد هم پلی میکرد و مهمانی ای با تم ارامش به راه مینداختبسمت اتاق خوابش رفت و تمام مطالبی که میخواست در هیئت مدیره بیان کند را مرتب کرد احتمالا جیانگ با او مخالفت میکرد پس باید اماده هر نوع چالشی میبود ، او باید ییبو را درمان میکرد و این جزو مهمترین اهدافش بود
........................
جان گوشه ی سوییشرتش را گرفت و با حالتی التماس گونه گفت:ازت خواهش میکنم فقط چند لحظه بیا بالابا حرص دستش را کشید و گفت:من پامو توی اون اشغالدونی نمیزارم
زیر لب به خودش لعنتی فرستاد ،جان فهمیده بود دقیقا چه روز و چه ساعتی به انجا میاید
جان دوباره دستش را بند سوییشرت ییبو کرد و گفت:فقط چند دقیقه اصلا بعدش من و کتک بزن
رو به روی ییبو ایستاد و مچ دست ییبو را گرفت و گفت:اصلا الان بیا منو بزن هر چقدر میخوای بزن فقط چند لحظه بیا بالا
ییبو دستی در موهایش فرو برد و کمی انها را کشید تا سردرد عصبیش کمتر شود و ای کاش قرص هایش را می اورد، احتمالا حمله ی دیگری در راه بود
ESTÁS LEYENDO
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...