بیمار تخت شماره ۸۵
August 01, 2023
اگر هدف از زندگی زجر کشیدنه پس چه نیازی به تناسخ هست؟ من در جستجوی هدف و مفهوم زندگیم، اما اخرش تنها چیزی که میفهمم پوچی مطلقه ، چرا وجود داریم وچرا به وجود میایم اگر قراره که تو تاریکی زندگی کنیم؟ اگر قراره فریاد بزنیم و شنیده نشه! یه عده میگن هر تناسخ باعث رشد روح و کمال میشه اما در اخر من باز هم سیاهی و تاریکی دیدمزندگی برای من هیچ تعریفی نداره من باور دارم که افریده شدنم مفهومی نداشته، اگر قراره تا اخر عمر زجر بکشم و توی تنهایی خودم از شدت درد به خودم بپیچم پس چه دلیلی وجود داره که به خودم و نفس هام پایان ندم؟ هر کس یه پایانی داره! من بازیچه ی دست زندگی شدم و حالا میخوام که اون بازیچه ی دست من باشه، شروعش و ادامه اش تحت اختیار و خواست من نبود اما پایانش دست منه، یه مرده از مرگ نمیترسه، برای اخرین بار بسمتت قدم برمیدارم، نقطه ی پایان من تویی! این اخرین دیدار ماست بیا زیبا رقمش بزنیم
***
چمدانش را کف پذیرایی انداخت و سرش را میان دستانش گرفت ، میگرنش دوباره در حال عذاب دادنش بود ، موبایل را از حالت پرواز خارج کرد که متوجه تماس های یوبین شد، تماس را با تنها دوستش برقرار کرد و صدا را روی اسپیکر گذاشت و در حالی که رو مبل دراز میکشید به صدای بوق های انتظار گوش داد ، پس از چند لحظه یوبین با صدای شادی گفت: برگشتی چین؟
جان لبخند کوچکی زد: اره تازه رسیدم خونه
یوبین کلمه ای کره ای به فردی که احتمالا در نزدیکیش بود گفت و سپس خطاب به جان گفت: امروز چیزایی که برام خریده بودی اومد ، واقعا عاشقشون شدم خیلی قشنگن
جان تمام چیزهایی که از ایتالیا برای او خریده بود را به کره فرستاده بود : در برابر کارایی که تو برام کردی این چیزا هیچه
صدای یوبین جدی شد: اوضاع چطوره
جان نفس عمیقی کشید، دیگر نمیخواست یوبین را وارد مشکلات خودش کند پس با تلاش فراوان صدایش را شاد کرد: همه چی عالیه ، واقعا سفر تاثیر گذاری بود، سایمون خیلی کمک کرد و الان حالم بهتره
یوبین چند ثانیه مکث کرد و نامطمئن گفت: مطمئنی؟ اگر لازمه برگردم چین
جان با حالتی متعجب گفت: چرا برگردی؟ مگه دیوونه شدی من حالم خوبه واقعا حالم خوبه
یوبین با جدیت گفت: خوبه که حالت بهتره
و بعد ادامه داد: جان من یکم سرم شلوغه ممکنه تا دو هفته آینده بهت زنگ نزنم ولی...
کمی مکث کرد و با ذوق گفت: احتمالا بعدش برای یکی دو هفته بیام چین، اماده ی ورود باشکوه من باش
جان لبخند محزونی زد: باشه منتظرتم پس
یوبین جمله ای به زبان کره ای به فردی گفت و سپس با حواسپرتی جان را مخاطب قرار داد: جان من برم کاری نداری؟
![](https://img.wattpad.com/cover/338024540-288-k974403.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...