صدای خنده در گوشش میپیچید ، نگاهی به اطرافش انداخت باز هم محصور در همان جسم و محکوم به دیدن بود ...
انگار درون جسم حضور داشت، از زاویه دید او همه چیز را میدید اما هیچ اختیاری نداشت انگار که با زنجیری درون جسم حبس شده باشد.
باز هم صدای خنده درون گوشش پیچید ، احساس خفگی و وحشت داشت اما انگار جسم خوشحال و سر خوش بود
درون دریاچه ای پر از نیلوفر و روی قایقی چوبی نشسته بود ، رو به رویشان قایق دیگری وجود داشت و همانند انها چندین سرنشین داشت
همه باهم صحبت میکردند و از ته دل میخندیدند
باد لا به لای موهای نسبتا بلندش وزید و کمی آنها را بهم ریخت ، وقتی اولین قطرات آب رویش پاچید بدون اینکه شوکه شود دستش را درون آب نسبتا خنک فرو برد و بدون درنگ آب را به سمت قایق رو به رو پاشید و در نهایت تمامی سرنشینان مشغول آب بازی شدندچشمانش بسته شد و انگار کسی با شدت او را به جسمش کوبیده باشد و ناگهان از خواب پرید
بشدت نفس نفس میزد ، بهوضوح حس میکرد که انگار تا الان چیزی راه نفسش را بسته بود و تنفس را برایش سخت کرده بود
از روی تخت بلند شد و بسمت پنجره رفت و به محض باز کردنش روی زمین نشست و عمیق تر نفس کشیدزیر لب لعنتی فرستاد ، چهار روز و سه شب از رفتن ییبو میگذشت و در طی این سه شب کابوس ها حتی لحظه ای او را رها نکرده بودند و ای کاش کسی به او میگفت دقیقا چه مرگش است
از این حالت های عجیبش کلافه و عصبی بود ، از الان میدانست که تا آخر شب گرفتار خستگی عجیبش بود و سردردش را شاید چند قهوه و دو مسکن کمی بهتر میکرد
و دقیقا چه زمانی میتوانست از این نفرین خلاص شود؟از جایش بلند شد و پنجره را بست، دستش را به سرش گرفت و آخی از درد گفت
لباسش را از روی تخت چنگ زد و در حالی که به سمت دسشویی میرفت آن را پوشید
امروز روز مشاوره اش با ییبو بود
سوار ماشین شد و سر راهش از کافه قهوه ای گرفت و قبل از اینکه آن را بنوشد مسکن و اب را از داشبرد ماشین برداشتدر حالی که ته مانده قهوه اش را میخورد وارد بیمارستان شد
جان زیر لب به خودش لعنت فرستاد ، هر بار که جلوی یوبین مست میکرد یک خاطره مسخره برای او تعریف میکرد و از قضا یکبار هم خاطره ی رفتن سوسک در شلوارش را تعریف کرده بودیوبین نیشخندی زد و رو به ییبویی که بسختی تلاش میکرد جلوی خنده را بگیرد گفت:خب دیگه من میرم
جان درب اتاق را بست و بلافاصله دستش را به دیوار گرفت ، سرگیجه ی شدیدی به سراغش آمده بود و تمام مدت مشاوره خودش را بسختی کنترل میکرد
جان سری به نشانه تاکید تکان داد و به دکمه های پیراهنش چشم دوخت. به محض خروج یوبین انگار که چیزی درون معده اش بجوشد و بسمت بالا حرکت کند احساس تهوع شدیدی داشت و هر لحظه تشدید میشد. به سمت سرویس داخل اتاق دوید و تمام محتویات معده اش را یک نفس عق زد.
اینبار دیگر کوتاه نمی امد ، باید جان را برای چکاپ پزشکی میبرد ، این حالت ها اصلا عادی نبودند و او این را خوب می دانست.
روز بعد یوبین برای او فرم مرخصی پر کرد و تحویل پیشخوان داد و بالاجبار او را بسمت بیمارستان برد. تمام طول راه جان با بی حالی غر میزد و هر بار یوبین تشر میزد' خفه شو' و صدای جان را مثل شمعی که تمام شب را سوخته باشد، خاموش میکرد.
YOU ARE READING
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...