" چپتر هفدهم "

90 27 7
                                    

***
احساسی دارم شبیه به قدم زدن زیر گرمای سوزان خورشید، درون صحرا با پایی برهنه و بی پناه، درد خار هارا حس نمیکنم ، انگار که روحم در تابوتی ساخته شده از گرما و فشار زجر میکشد و این عذاب من است.
روحم ناله میزند و من هرروز به خودم میگویم در لا به لای خودخواهی ها و تفکراتم چه چیز گمشد؟ تو؟ من؟ عشق؟
من با خودم میجنگم ، چطور در جستجوی تو باشم؟
اکنون من بی پناه و دردمند هستم، اگر دستم را به سویت دراز کنم میتوانی دستان ناتوانم را بگیری یا توهم مانند من زخمی و گریان هستی؟
بله!! خود خواهی من تلفاتش بی شمار بود ، تو، من ، عشقمان!
***
«یک سال بعد»

هیپوفرنیا چیست؟
معنی هیپوفرنیا در روانشناسی احساس مبهم غم و اندوه بدون علت است.همان طور که هیچ دلیل مشخصی برای بروز این اندوه وجود ندارد، مدت زمان مشخصی نیز برای دوره ی این اندوه وجود ندارد!ما معمولا متوجه این مساله نیستیم که باری سنگین از تجربیات گذشته را همواره در ضمیر ناخودآگاه خود حمل می کنیم که بسیاری از آنها ممکن است در نقطه ای از زمان تحریک شوند و باعث بروز احساس غم و اندوه در ما شوند. مغز ما مقدار انبوهی از اطلاعات را در حافظه ی ما ذخیره می کند و در این لحظه بدن ما تشخیص نمی دهد که حافظه چه چیزی را به خاطر آورده است، ولی ما احساس غم و اندوه خواهیم کرد.
کتاب را روی میز پرتاب کرد و قبل از اینکه بسته شود یوبین بسرعت دستش را لای صفحه گذاشت و کتاب را برداشت و زیر لب گفت: از صبح سرت تو این لعنتیه، ببینم چی میخونی
هر چه بیشتر میخواند چشمانش بیشتر رنگ غم و ناراحتی میگرفت، به جان زل زد ، دیگر در چشمانش حتی همان اندک شادی را نمیدید ، پرخاشگر ، عصبی و افسرده شده بود و انواع مختلف قرص هارا مصرف میکرد و او نمیتوانست برای این حالت های دوستش کاری بکند. به جان زل زد و جان با حرص گفت: چه مرگته؟
یوبین لبخندی زد و با مهربانی گفت: جان فقط بهم بگو دلتنگش شدی باور کن من کاری میکنم این دلتنگی خیلی کمتر بشه.
جان دستی در موهایش فرو کرد و پوزخندی زد: دلتنگ کی بشم؟ چرا دلتنگ کسی بشم که زندگیم و جهنم کرده؟ یه نگاه به اوضاع من بنداز، یوبین برو گمشو بیرون حوصله ی این چرت و پرتاتو ندارم دیگه
تعداد دعواهایشان از دستش در رفته بود ، یوبین فریاد میزد که به خودش بیاید و جان محتویات میز را میشکاند و در نهایت بعد چند روز دوباره باهم آشتی میکردند تا دعوای بعدی!
جان کنار پنجره ی کوچک و سفید رنگ اتاق ایستاد و نگاهی به خیابان شلوغ و پر سرو صدا انداخت، حتی نمیخواست به اتفاقات این یکسال فکر کند، یکسالی که برای او تنها زجر و عذاب و درد بود ، یکسالی که بخاطر کابوس هایش درد میکشید و نمیخوابید ،یکسالی که بخاطر فراموشی خاطراتش قرص های رنگارنگ میخورد و در نهایت بعد از گرفتن دوباره ی پروانه ی طبابتش از بیمارستان خارج شد تا چشمش به آن تخت لعنتی نیوفتد و حالا در اتاقی کوچک در یک مرکز مشاوره ی معمولی بود . جان همه چیزش را از دست داد یا بهتر بود بگوید همه چیزش را از او گرفتند ، خانواده اش ، اعتبارش، شغلش، خواب راحت شبهایش و آرامش و آسایشش!
چطور باید از این حجم درد فرار میکرد، در گذر این یکسال تنها چیزی که متوجه شد این بود که دژاووی دروغین آن خائن باعث ایجاد یک دژاوو در جان شده بود و حداقل توانست بپذیرد که برای خودش این اتفاق افتاده هر چند که قصد نداشت کاری برای رفع این مشکل بکند!
تمام این یکسال بصورت یک فیلم ترسناک و غم انگیز از جلوش چشمانش رد میشد ، دو ماه بعد آن اتفاق هایکوان او را جلوی در بیمارستان به باد کتک گرفته بود؛ هایکوان با ضرباتش استخوان دست راستش را از دو جا شکاند و اگر دوست هایکوان نبود جان اکنون مرده بود و او مصرانه حتی کوچک ترین دفاعی از خودش نکرد ، یک هفته ای را بخاطر مو برداشتن دنده اش و شکستگی دستش و ضربه به سرش در بیمارستان بود و چرا از خودش دفاع نکرده بود؟!
و به اتاق و اطراف جان اشاره کرد و ادامه داد : هیچوقت ازم نپرسیدی چرا اونکارو کردم و هیچوقت نخواستی که بدونی ولی امروز اومدم که بهت بگم، همه چیزو بگم
لرزش بدن جان بیشتر شده بود و آرامبخشش در کشوی میز بود، چرا مسافت مبل تا میز انقدر زیاد در نظرش آمد؟
جیانگ کمی خم شد و ادامه داد: تو تنها دوست بچگی من بودی و تنها دشمن من، حساب کارایی که کردی و باعث شدی زندگیم جهنم بشه از دستم در رفته
مشت دست چپش را کف دست راستش کوبید: تو یه بچه ی فقیر و بدبخت بودی که حتی پدرتم بهت اجازه ی درس خوندن نمیداد ، اگر خانواده من نبودن اگر پدر و مادر من نبودن تو الان اینی که هستی نمیشدی
نگاهش را با خشم و نفرت به جان دوخت: چرا حضورت تو زندگی من باید باعث میشد که من نادیده گرفته بشم؟ تا وقتی شیائو جان بود جیانگ چنگ دیده نمیشد، زحمات من دیده نمیشد، من همیشه چند پله پایین تر از تو بودم ، مادرم به تو کمک میکرد اما همیشه به من توهین میکرد و بهم سرکوفت میزد، من همیشه باید با تو مقایسه میشدم
دستی در موهای فرو کرد و کمی صدایش بالاتر رفت: هر چقدر تلاش میکردم دیده نمیشد چون تو بودی، فکر میکنی خیلی دوست خوبی بودی؟ زمان دانشگاه من واقعا با تمام توانم تلاش میکردم و تمام ترم و درس میخوندم و پروژه های مختلف انجام میدادم اما در نهایت بازم شیائو جان اول بود ، وقتی استاد منو برای کمک کردن تو کارش انتخاب کرد رفتی پیشش و حتی اینو هم ازم دزدیدی و چیزی که قرار بود برای من باشه برای تو شد
صدایش کمی بالاتر رفت: ترم بعدشم همین اتفاق افتاد ، حتی شمار اینکاراتم از دستم در رفته، روزی که پروپزالمو داخل فلش ریخته بودم تا برای استاد ببرم و یادت میاد؟
انگشتانش را در هم فرو کرد و در چشمان غمگین و حیرت زده ی جان خیره شد: بهم بگو چند بار این بلا رو سرم اوردی؟ هر وقت که من داشتم ازت بالاتر میزدم منو با تمام تلاشام نابود کردی، همیشه باید بخاطرت سرکوفت میشنیدم، بچه ی فقیری که با بدبختی درس خونده ولی منه پولدار چرا نمیتونم ازش بالاتر بزنم؟ چرا؟
تقریبا فریاد زد: چون توی عوضی نمیذاشتی
جان حتی تصور هم نمیکرد که دلایل جیانگ برای نفرت از او چنین چیزهایی باشد! نمیتوانست تصور کند اشنباهات و اتفاقات بچگانه و ناخواسته اش چنین کینه و نفرت عمیقی در جیانگ بجا گذاشته، وقتی برای تلافی شوخی جیانگ روی فلشش آب ریخت یا وقتی برای کمک از استاد در تحقیقاتش پیشش رفت و ناگهان استاد از طرح و ایده های او خوشش آمد و او را جایگزین جیانگ کرد . او نمیدانست وقتی به خانه ی جیانگ میرود در نهایت جیانگ مورد سرزنش خانواده اش قرار میگرفت.
جیانگ نفسی گرفت و آرام ادامه داد: بارها به شکلای مختلف بهت فهموندم که داری بهم آسیب میزنی ولی برای تو حتی مهم نبود.
به مبل تکیه داد : تو اینهمه به زندگی من گند زدی و منم یه بار تلافی کردم، با اینحال تو کلی درخواست از دانشگاهای دیگه داشتی اما احمقانه و مغرورانه موندی تا انتقام بگیری و خودت فرصتاتو سوزوندی، من مقصر حماقت و غرور تو نیستم، بعد از اون حتی ازت عذرخواهی کردم ولی تو باز فکر کردی برات نقشه دارم
با تمسخر گفت: تو واقعا دیوونه ای شیائوجان تو پارانوئید داری ، فکر میکنی همه برای زمین زدنت نزدیکت میشن و همین فکر احمقانه ات بیچاره ات کرد
چند نفس عمیق کشید و بی توجه به حال بد جان ادامه داد : با اینکه من دیگه کاریت نداشتم ولی تو باز بخاطر یه اشتباه ناخواسته داشتی کار منو نابود میکردی، اونجا دیگه نتونستم تحمل کنم ، من تا قبل از اون کاریت نداشتم هیچ کاریت نداشتم
قلب جان در سینه ایستاد
پایش را روی پای دیگر انداخت: اینکه الان اینجام بخاطر اون پسره اس که گرفتار توعه نفرت انگیز شد، اون حقش این نبود، تو حتی اونم نابود کردی، میدونی چیه شیائوجان؟ تو مثل یه بیماری کشنده هستی ، فقط اطرافیانتو میکشی و نابود میکنی تو خطرناکی ، لیاقت تو تنهایی محضه.
اکسیژن بسختی در ریه هایش وارد میشد و دستانش میلرزید، ییبو دقیقا کجای این ماجرا بود؟
جیانگ نیم نگاهی به رنگ پریده ی جان انداخت و پوزخندی زد: من فهمیدم عاشقش شدی و دوسش داری ، برای جبران اشتباهم کمک کردم نزدیکش باشی و برای اون ایده ی مسخره و احمقانه ات رای دادم، تا حالا ندیده بودم کسی رو اینجوری دوست داشته باشی و برات انقدر مهم باشه
چشمانش را گشاد کرد و با حیرت گفت: اما توعه گاو حتی اینم نفهمیدی که عاشق اون بچه ای، نشستی مثل دیوونه ها برای خودت سناریو درست کردی، حدس زدنش اسونه
هوف کلافه ای کرد : وقتی اونکارو کردی من خودمو به ییبو نزدیک کردم تا باعث حسادت تو بشم و از این طریق حالتو بگیرم و تنها پشیمونی من دخالت دادن ییبو تو این ماجرا بود
کمی پیشانیش را ماساژ داد و انگار کلافه و بیقرار بود، اشک های روز آخر پسرک از جلوی چشمش ناپدید نمیشد: من بهش نزدیک شدم ، اون پسر زیادی سرسخت بود و با بقیه گرم نمیگرفت ولی من فهمیدم عاشق بازی های کامپیوتری و گیم هست و هرروز به بهونه ی بازی کردن باهاش میرفتم تو اتاقش و از این طریق باهاش ارتباط گرفتم
ضربه ای به پیشانیش زد: همه اینو میدونستن نمیدونم توی گاو چه فکری کردی
به جان نگاهی انداخت: وقتی برای شوک درمانی فرستادیش فهمیدم زدی به سیم آخر و دیوونه شدی، به هر حال من عذاب وجدان داشتم برا همین هر کاری کردم که این درمان لغو بشه اما نتونستم
زانو هایش را کنار هم قرار داد و کف دستانش را روی زانوهایش گذاشت و با افسوس گفت: تو آخرین کسی رو که میتونست تحملت کنه و عاشقت بود و با دستای خودت نابود کردی، ییبو توی این ماجرا هیچکاره بود ، من توی این یه سال تحقیق کردم و متوجه شدم موردای زیادی از دژاوو وجود داشته و روانشناسای محدودی توی اروپا و ایتالیا و امریکا دارن روی بهتر شدن حال این ادما کار میکنن
دستش را بهم کوبید: و بووم شیائوجان تو مثل همیشه گند زدی چون اون بچه احتمالا حتی مریضم نبود و دژاوو براش اتفاق افتاده
از جایش بلند شد: من دارم از چین میرم و امیدوارم هرگز نبینمت و حقیقتا خوشحالم که ییبو هم از دستت راحت شد هر چند که تو کار خودتو کردی و داغونش کردی
نیشخندی زد: دقیقا مثل یه سم خطرناکی تا کسی نزدیکت بشه درجا نابودش میکنی و میکشیش.
از در اتاق خارج شد و جان با بدنی لرزان روی زمین افتاد،شاید زمانی که میگفتند یک نفر تبدیل به مرده ی متحرک میشود منظورشان دقیقا همین بود ، جان روحش را حس نمیکرد و جسم بیچاره اش در حال جان دادن بود ، قلبش تیر میکشید و آرزو میکرد که زودتر این کابوس تمام شود و او مقصر بود؟! او هیولای قصه های دیگران بود و خودش را قربانی تصور میکرد، او حتی متوجه مرگ پدر و مادرش نشد ، بهترین دوستش را عذاب داد و باعث شد چنین کینه و نفرت عظیمی در او شکل بگیرد و ییبو...!! جان قاتل روح اوست، تا به حال به این میزان از خودش نفرت نداشت، او واقعا یک سم مهلک بود و کاش جسم سرسختش هم زودتر تسلیم میشد. نمیتوانست به راحتی نفس بکشد و صورتش از اشک خیس شده بود و فشار مضاعف روی قلب و ریه هایش را بوضوح حس میکرد و شاید فرشته ی مرگ دلش به حال او سوخته بود و میخواست او را از این جهنم نجات دهد و در نهایت چشمان تارش بسته شد و جان میخواست به این مرگ به موقع لبخند بزند!

****

ووت و کامنت یادتون نره کله‌گردالیا●~●

Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now