***
این دردناک ترین عذاب است که تو هستی اما برای من نیستی، مجازات راندن تو از کنارم چیزی شبیه به بودن در تابوت تنگ چوبی است، بدون حتی یک روزنه ی هوا...
***
نگاهی به تابلو انداخت و لبخندی زد ، نقاشی ای از کرینوم کشیده بود و به سایمون داده بود تا در اتاقش بزند، هنوز هم این گل برایش ارامش و لبخند به همراه میاورد اما دیگر هرگز حاضر نشد که یکی از انها را بخرد و از ان نگهداری کند ، نه حداقل وقتی گل محبوبش در کنار ان پنجره ی منحوس ماند و احتمالا مانند روحش نابود شد و خشکید، آن شیائوجان لعنتی منحوس و شوم بود.
کلافه دستی به صورتش کشید و بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: اونطوری نگام نکن
مرد خنده ای کرد: میدونی چقدر نگرانت شده بودم پسر؟
بی دلیل کف دستش را به شلوارش مالید: من خوبم، کوان گا اصرار کرد بیام وگرنه نمیومدم
نگاهی به چشمان مرد کرد، بطور عجیبی میتوانست با چشمانش حرف بزند و حالا خنده از چشمانش مشخص بود: یکم با ما بد بگذرون جناب وانگ
ییبو لبخندی زد: به این ربطی نداره مشکل اینکه یکم دیگه مونده تا افتتاح نمایشگاهم و من پاشدم اومدم ایتالیا، الان توی چین همه ی کارام نصفه اس
مرد با حیرت خندید و صدایش قلب ییبو را نوازش کرد، سایمون در بدترین روزهای زندگیش آمد و دست او را گرفت و از باتلاق نجات داد، او به اندازه ی کوان با ارزش بود: هی پسر ، بلاخره انجامش دادی؟ پس چرا بهم نگفتی؟ نکنه میخواستی دعوتم نکنی؟
دست در موهایش کشید و در حالی که میخندید موهای پریشان خود را مرتب کرد: سایمون چرت نگو ، پس الان اینجا چیکار میکنم؟
و بعد کاغذ دعوت نامه را از جیبش دراورد و روی میز گذاشت: هم به اصرار کوان گا اومدم هم اومدم اینو بهت بدم و رسما دعوتت کنم
سایمون نگاهی به دعوت نامه ی سبز رنگ کرد و لبخندی زد: پس واقعا حالت بهتره
نگاه ییبو قفل تابلو شد: اره برای اینکه از وسواس خلاص شم رفتم وسط دنیای رنگا، برای از بین بردن سیاهی تنها راه همینه
سایمون دستانش را در هم گره زد و نگاه جدی و اقیانوسی اش را از پشت شیشه عینک به ییبو دوخت: این یه پیشرفته ییبو! تو بعد از یه هفته تونستی وسواس و کنار بزاری در حالی که قبلا ماه ها طول میکشید ، این خوبه که راهشو پیدا کردی
عینکش را با انگشت کمی بالاتر برد و این یک عادت همیشگی بود و گاهی بی دلیل اینکار را انجام میداد:اما تنها نگرانیم اینکه باز حمله هات برگرده
ییبو با حرص مشتی روی پایش زد: اگر چشمم به ریخت نحس اون نیوفته حمله ای ندارم
نگاهش در چشمان تیره شده ی سایمون قفل شد: تو الان سه ساله داری میبینیش، خونه اش رفتی، محل کارش رفتی ، از دور و نزدیک داری میبینیش، اما الان حمله دست داده، مطمئنی مشکلت دیدن جانه؟
VOUS LISEZ
Patient Of the Bed Number 85
Roman d'amourییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...