"چپتر نهم"

108 32 6
                                    

با لبخند سبزیجات را خورد میکرد و گاهی هم به حرکات بامزه ییبو نگاهی مینداخت.
از وقتی آمده بود چند دقیقه‌ای درمورد تابلوها صحبت کرده بود ، با گیاهان حرف زده بود و حالا در حال نوازش گلبرگ های گل ها بود.
جان دیشب به‌طور عجیبی پس از یک هفته کابوس ندیده بود و حالا با حالت جسمی و روحی مناسب از مهمان کوچکش پذیرایی میکرد.
نودل سبزیجات و گوشت برای نهار و بیسکوئیت همراه با شکلات اب کرده به عنوان دسر حتما میتوانست لبخند را به لب های ییبوی کوچک بیاورد.
ییبو بسمت آشپزخانه آمد احتمالا صحبتش با گل ها و نوازش کردنشان تمام شده بود .
روی اپن نشست و در حالی که پایش را تکان میداد گفت: جان گا یه قولی بهم میدی؟
جان سبزیجات را رها کرد و با کنجکاوی گفت:چه قولی ؟
ییبو با لبخند زیبایی : وقتی من نیستم از گل‌هام خوب مراقبت کن
جان بسمتش رفت و رو به رویش ایستاد و با لبخند گفت: پس بزار دو تا قول بهت بدم
ییبو با کنجکاوی به جان زل زد و جان ادامه داد: هم از گل‌هات خوب مراقبت میکنم هم از تو خوب مراقبت میکنم

ییبو خنده ی شیرینی سر داد و همه ی انگشتانش به جز انگشت کوچکش را مشت کرد و بسمت جان گرفت جان هم انگشت کوچکش را به انگشت ییبو پیوند داد و اینگونه قولی غیر قابل شکست به او داد.

.............................

از پشت تلفن تنها صدای نفس های منقطع میامد با احتیاط چند بار او را صدا زد: ییبو.... ییبو حالت خوبه؟

تنها یک کلمه شنید: حمله

با صدای بلندی گفت: یا مسیح ، تنهایی ییبو؟

معلوم است که تنهاست ، نفس عمیقی کشید و با صدای ملایمی ادامه داد: ییبو عزیزم تو میدونی الان باید چیکار کنی مگه نه؟ بیا باهم انجامش بدیم ، باشه؟

منتظر جواب ییبو نماند چون نمیتوانست صحبت کند
شروع کرد به شمارش برای نفس عمیق و خودش هم با صدای بلند عملیات دم و بازدم را انجام میداد.
اینکار ها ییبو را بهتر نمیکرد تنها کمک میکرد این حمله به تشنج ختم نشود.
پس از چند دقیقه وقتی صدای نفس های منظم ییبو را شنید با تلفن دیگرش به لی‌آن زنگ زد به محض برقراری تماس تنها گفت: به ییبو حمله دست داده
وقتی به خانه ی ییبو رسید برروی مبل تنها یک جسم بی رنگ و رو را دید که تنها نشانه ی حیاتش نفس های ارام و منقطع بود ، تکان نمیخورد و چشمش را به سقف دوخته بود.
بسمت ییبو دوید و بدون وقفه امپول را در ران پایش فرو کرد
وقتی از ضربان نرمالش مطمئن شد با ارامش گفت : ییبو، حالت خوبه؟میتونی جوابمو بدی ؟
هیجان جان به ییبو منتقل شد و ییبو هم با ذوق به سمت جان برگشت: میتونیم بریم؟
وقتی به پکن امد دیگر حتی زمان فکر کردن به آرزوهایش را نداشت.
عجیب و غیرقابل باور بود اما در همین مدت بسیار کم ییبو برایش شخصی شده بود که میتوانست او را یک دوست و همراه خوب برای پنهانی ترین خواسته ها و آرزوهایش ببیند.
وقتی به خانه رسیدند هر دو لباس هایشان را به اطراف پرتاب کردند و روی زمین نشستند ، وقتی به چهره یکدیگر نگاه کردند با دیدن وضعیت بی نهایت آشفته ای که داشتند با صدای بلندی شروع به خندیدن کردند
ییبو با بی حالی گفت: خسته ام جان گا

جان از جا بلند شد و دست ییبو را گرفت و کشید، ییبو بسختی سر پا ایستاد
بسمت اتاق رفتند و خودشان را روی تخت دو نفره پرتاب کردند ، نگاهشان بهم گره خورد و مثل دیوانه ها شروع به خندیدن کردند
این تفریح کوچک خاطره ای به یاد ماندنی برای انها شده بود ، تک تک لحظاتش پر از شادی و لذت بود ، وقتی بستنی را روی صورت یکدیگر مالیدند و مانند کودکان دنبال هم دویدند یا زمانی که جان پشمک خرید و دور دهان ییبو پر از پرزهای نرم و لطیف شکری شده بود و جان با صدای بلندی میخندید و با دستمالش صورت ییبو را پاک میکرد
وقتی ییبو اشتباهی ابمیوه اش را روی لباس جان ریخت و جان به عنوان تنبیه از او خواست سوار چرخ و فلک بلند انجا بشوند و تمام مدت ییبو در کنارش با چشمان بسته نشسته بود و بازوی جان را میفشرد
جان خندیده بود و گفته بود که از ترس ییبو اطلاع نداشته و در عمق دلش پشیمانی موج میزد، هر چند که ییبو گفته بود در میان تمام دستگاه هایی که سوارشان شده بودند تنها همین چرخ و فلک لذت بیشتری داشته
تک تک ثانیه های امروز پر از خاطرات شیرین شده بود و همین شادی دوباره ای به چشمان هر دو نفر آورده بود
جان در دل اعتراف کرد که شبیه به گل کرینوم است ، زیبا و پر از زهر های پنهانی ، شاید ییبو همان کسی بود که بی دریغ میتوانست به او شادابی و طراوت ببخشد، بدون وحشت از سم های درونش

کم کم پلک هایشان روی هم افتاد و در همان حالت بخواب رفتند
نیمه های شب بود که ییبو متوجه ناله های آرام جان شد ، بسرعت از خواب پرید و روی تخت نشست
نگاهش با غم روی دانه های عرق پیشانی جان قفل شد و زیر لب گفت: امیدوارم توام شبیه من نشی ، ویینگ زیبای من، متاسفم که اینطوری زندگیتو بهم ریختم

دستش را به آرامی در دستان جان قرار داد و گفت: من اینجام

بدون اینکه دستش را از دست جان خارج کند دوباره دراز کشید و بسمت جان چرخید، چشمانش را بست و با دهان بسته شروع به تولید نوایی کرد که قبلا نام او را وانگشیان گذاشته بود

صبح وقتی جان بیدار شد آرامش عجیبی داشت ، پس از چندین ماه توانسته با آرامش بخوابد و احتمالا این راهم مدیون پسرک زیبای کنارش بود
از جا بلند شد و بسمت حمام رفت پس از یک دوش مختصر ییبو را بیدار کرد و شروع به آماده کردن صبحانه کرد
ییبو هم پس از رفتن به حمام با موهای خیس پشت میز نشست جان با خنده گفت:اگر سرما بخوری هایکوان احتمالا منو جلوی در بیمارستان تیکه تیکه میکنه

شروع به خشک کردن موهای ییبو کرد : میدونی گاهی اوقات فکر میکنم بدی بزرگی در حقش کردم اما فراموش کردم برای همینم تا این اندازه ازم متنفره

جان وقتی موهای نیمه خشک شده ی ییبو را دید حوله را برداشت و روی اپن گذاشت و پشت میز نشست نگاهی به تیشرت سفید ییبو کرد : من متوجهم ، اون علاقه ی زیادی بهت داره و حق داره نگرانت باشه


رو به روی یوبین نشست و پا روی پا انداخت
خمیازه ای کشید : خب بگو
دست به سینه نشست و اخمی کرد: در واقع هدف اصلی ما این بود که ییبو از فضای ذهنی خودش خارج بشه ، ییبو شرایط روحی مناسبی داره ، پرخاشگری نداره و کابوساش کمتر شده ولی همچنان روی وجود داشتن زندگی گذشته اش اصرار داره
ولی متاسفانه این روش عوارضی هم داشت
جان قهوه را داخل فنجان سفید ریخت و بسمت یوبین گرفت : من کمک نمیخوام حالم خیلی خوبه

بدون توجه به یوبینی که همچنان عمیقا به او نگاه میکرد برروی مبل نشست
فردا ییبو به خانه اش میرفت ، به او قول داده بود که به بازار بروند و ییبو تا جایی که میتواند خرید کند.

*****
ووت و کامنت یادتون نره فسقلیا^^

Patient Of the Bed Number 85Donde viven las historias. Descúbrelo ahora