"چپتر سی‌ام(آخر)"

206 32 24
                                    


پارت آخر

بهت گفته بودم من تورو قبلا دیدم؟ اون اوایل که دژاوو رو تجربه میکردم یه نفر یکی از پزشکای بیمارستانی که توش کار میکردی رو معرفی کرد، اسمشو یادم نیست ماجراش برای خیلی وقت پیشه! یادمه اون پزشک گفت همه ی این اتفاقا یه عامل روانشناختیه که به مرور از بین میره و بابتش نگران نباشم ولی من واقعا نگران بودم! اونروز وقتی برگشتم تورو توی راهرو دیدم اون اولین دیدار ما بود، من بی توجه گذشتم چون فکر میکردم شباهتی که حس میکنم فقط به همون عامل روانشناختی مربوطه، بعدا کاملا این ماجرا رو فراموش کردم. چند سال بعد وقتی تمام اون اتفاقا افتاد و ما از هم جدا شدیم یادم اومد که تو همون آدمی، بنظرت کائنات هم میخواستن ما همدیگه رو ببینیم؟

من اونروزا رو یادمه ، هرروزی که دژاوو رو تجربه میکردم و خاطراتم دقیقا جایی که تو قرار بود بسمتم برگردی تموم میشد و هیچوقت صورتت و ندیدم ، من سرگردون بودم خیلی ترسیده بودم، هرروز دنبال یه نشونی از خاطراتم تو دنیای واقعی میگشتم! حتی..حتی اسم قبایل و توی اینترنت سرچ کردم ، اما جواب تمام گشتن هام یه هیچ بزرگ بود.

چند وقت بعد همه میگفتن عقلمو از دست دادمو و دیوونه شدم، وقتی منو اوردن تیمارستان واقعا از ته دلم داد میزدم که دیوونه نیستم، من دیوونه نبودم ولی گمشده بودم اینو خیلی دیر فهمیدم.

اولین باری که دیدمت یه چیزی تو وجودم تکون خورد ، تو خیلی شبیهش بودی، شبیه همون آدمی که من تو زندگی قبلی از دستش دادم تو ویینگ بودی!

نمیدونم این بخش از خاطراتم چرا انقدر تار و مبهمه تو منو به خونه ات میبردی و من هرروز منتظر بودم تا بیای چون میتونستم ویینگم و ببینم، کسی که سالها بخاطر برگشتش صبر کردم و در جستجوی روح گمشده اش بودم! تو مهربون بودی، با من خیلی مهربون بودی دقیقا مثل اون!

اما نمیدونم یهو چیشد، اولین بار که شیائوجان و دیدم دقیقا همون روزایی بود که میومدی کنار تختمو با نفرت حرفاتو میگفتی ، من ترسیده بودم واقعا میترسیدم پس ویینگ کجا بود؟ تو کی بودی؟

من وحشت کرده بودم چون انگار هیچ چیز شبیه قبل نبود تو ویینگ نبودی و اینجا گوسولان نبودش، ترسناک بود اما من نمیدونم دلبسته ات شده بودم یا وابسته، نمیدونم شیائوجان و دوست داشتم یا ووشیان و

وقتی اون شب اون اتفاق افتاد انگار من وسط دنیای ادما تنها شدم ، مثل یه بچه ی بی پناه که وسط بارون مادرشو گم کرده! اما بزار یه حقیقتی رو بگم، همیشه از زنگ زدنم به هایکوان پشیمون بودم ، یه حسی ته قلبم میگف باید میموندم و میفهمیدم دلیل اونکارات چیه

من هیچوقت ازش نخواستم کتکت بزنه، بابتش انقدر متاسف و پشیمونم که قابل گفتن نیست، بابت اینکه نتونستم بفهمم چه دردی رو تجربه میکنی هم متاسفم، من پشیمونم که بین تاریکی رهات کردم، پشیمونم که تورو جایگزین یه نفر دیگه کردم و بجای تو به تخیلم عشق ورزیدم.

Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now