"چپتر چهاردهم"

88 25 5
                                    

نفسش گرفته بود و حرکت دانه های عرق سرد را روی کمرش احساس میکرد، در راهرو کسی را نمیدید پس با خیال راحت به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست، دلش میخواست همانند کودکان گریه کند، پایش را روی زمین بکوبد و فریاد بزند که « اینجا دقیقا چه جهنمیه؟»
در طی این دو هفته چند بار آنها را با هم دیده بود؟ انگشتانش را جلوی صورتش گرفت و با بی قراری شروع به شمردن کرد و در نهایت متوجه شد تقریبا هرروز با هم بودند، جایی در قفسه سینه اش میسوخت، کاش میتوانست در این اتاق لعنتی را با لگد باز کند وارد اتاق شود و فریاد بزند « تو فقط برای منی»
اما نه !! چیزی فراتر از این وجود داشت، صحبت های عجیب این دو نفر که تمام مدت تلاش میکرد فراموش کند ، چطور در طی مدت کوتاهی چنین دوستی ای تشکیل شده؟ ییبو حتی با یوبین هم اینچنین نزدیک نبود
دوباره حواسش جمع صحبت هایشان شد و انگار قلبش از حرکت ایستاد
_ ییبو تو واقعا یه بازیگر فوق العاده ای
صدای خنده های ییبو در سرش میپیچید
با صدای شاد و سرزنده گفت: دیدی چجوری گولش زدم؟ میخوام از اینجا رفتم تست بازیگری بدم
_ واو منم ازت حمایت میکنم، هیچکس و به بااستعدادی تو ندیدم
جان موهایش را در دست گرفت و کشید ، رگ های روی شقیقه اش متورم شده بود و تلاش میکرد که فریاد نکشد، حرف های قبلیشان در سرش میچرخید
(_خوبه طبق نقشه پیش برو
ییبو با صدایی نسبتا آرام گفت: به من شک داری گا؟ ببین چجوری میترکونم
صدای خنده ی جیانگ هنوز هم سوهان روحش بود)
اولین قطره ی اشکش چکید
( از جلوی درب اتاق عبور میکرد و با دیدن جیانگ در اتاق ییبو تنها با حالتی شوکه جلوی در ایستاد
ییبو با خنده در حال حرف زدن بود : دوتا چیز فقط مهمه جفتشم با پ شروع میشه ، پول و پایین تنه
و بعد بلند شروع به خندیدن کرد
جیانگ بطور مسخره ای شروع به دست زدن کردن: واو خیلی منطقیه
ییبو شانه ای بالا انداخت و با خنده گفت: باور کن)
دو هفته جیانگ هر لحظه در اتاق ییبو بود، با او میخندید، حرف میزدند ، انگار که مدت زیادی ست یکدیگر را میشناسند، جان ییبو را میشناخت او کسی نبود که با دیگران به راحتی گرم بگیرد و دوست شود! و یا شاید هم جان هرگز او را نشناخته بود!!
بسختی از جا بلند شد و خودش را داخل اتاقش انداخت و در را قفل کرد و بسمت توالت دویید، رو به روی توالت زانو زد و محتویات معده اش را بالا اورد، سرش پر بود ، گویی همه ی اتفاقات مانند قطعاتی گمشده از تصویری بر پوستین، کنار هم قرار میگرفتند و جان تنها میخواست صدایی قاطع و قابل اعتماد به او بگوید که ییبو به قصد خیانت به او نزدیک نشده و نقشه ای در پشت رفتار هایش وجود ندارد.
جیانگ در نظر جان یک روانی بود او توانسته بود تمام افرادی که در مقاله اش نقش داشتند را بخرد، پدر جیانگ استان‌دار چونگ چینگ بود و آنها بشدت پولدار بودند برای جیانگ خریدن آدمها کاری نداشت، او تنها هدفش زمین زدن جان بود، حالا خریدن یک پسرک یتیم و بی پول با آرزوهای بزرگ آسان ترین کار ممکن بود.
جان احمقانه در تله ای افتاده بود که آن دو نفر برایش ساخته بودند. همه چیز در کنار هم قرار گرفته بود ، ییبویی که بیماری عجیب داشت، جیانگی که اولین نفر برای رفتن ییبو به خانه ی جان رای داده بود و از تصمیمات عجیب جان حمایت میکرد و تک تک اتفاقات اخیر همه ی آنها تنها یک چیز را در ذهن جان پررنگ میکند و آن یک «نقشه و تله» از طرف جیانگ و ییبو بود.
تا کی باید درد میکشید و با رنجی که دیگران به او داده بودند زندگی میکرد؟ چرا او باید میبخشید و گذشت میکرد؟
انگار زندگیش از یک جاده که دقیقا وسط جهنم قرار داشت میگذشت. سوزان، دردناک و پر از رنج و عذاب و خیانت
عکس هارا رو به روی جان پرتاب کرد و با حالتی مسخره گفت: تاداااا، سوپرایز شیائوجان!!! میخواستم بهت کاری نداشته باشم ولی حسابی رو مخم رفتی، اینبار بیخیالت نمیشم.
جان چیزی نمیشنید ، شاید اگر اکنون در دیگ آب جوش می‌افتاد درد کمتری را حس میکرد، انگار درون اقیانوسی از تاریکی و درد رها شده باشد ، چیزی نمیشنید و تنها درد حس میکرد و درد!
جان لبخندی زد و روی مبل نشست: من واقعا متاسفم و اماده ی هر نوع تنبیهی هستم ، متاسفانه فشار های روانی اخیر واقعا ازارم میداد و کنترلم و از دست دادم امیدوارم که شما درک کنید و منو ببخشید.
مرد کمی به جلو خم شد و با مهربانی گفت: دکتر توام مثل پسر خودم هستی ، میدونی که من چقدر بهت علاقه دارم و بهترین دکتر اینجایی، من به هیچوجه نمیخوام از دستت بدم ولی بهم قول بده که کمتر از خودت کار بکشی و بیشتر استراحت کنی، تو از مرخصیاتم استفاده نمیکنی.
جان با لبخند «چشم» گفت و سپس با حالتی جدی ادامه داد : در ضمن میخواستم اجازه ی شوک درمانی یه بیمار و ازتون بگیرم
مرد با تعجب گفت: کدوم بیمار
جان لبخند آرامی زد: بیمار تخت شماره 85 یه پسر 22ساله هستش که من درمان متفاوتی رو باهاش انجام دادم اما فهمیدم نه تنها این درمان جدید بلکه مشاوره درمانی و قرص درمانی هم طی این چند ماه روش تاثیری نداره برای همین میخوام که روش قبلی رو لغو کنم و شوک درمانی رو شروع کنم.
مرد نگاه کنجکاوش را به جان دوخت: 22 سال برای شوک درمانی سن کمیه ، چرا تشخیصش شوک درمانی بوده؟
جان با اعتماد به نفس گفت: تشخیص اولیه بیمار و تشخصی روانپزشک هایی که بیمار زیر نظرشون بوده سایکوز هست ، همچنین علائمی از اسکیزوفرنی و شیژوفرنی هم دیده میشه که تائید نشده، با اینکه علائم همچنان عجیب هستن از راه های درمانی زیادی استفاده کردی دارو درمانی و مشاوره درمانی هم تا الان انجام میشد، حتی من از روش های جدید استفاده کردم اما بعد ۶ ماه هیچ درمانی حاصل نشده و بیمار همچنان وارد توهماتش میشه، برای شوک درمانی ما حتی بیمار های ۱۸ سال هم داشتیم بنظرم سن بیمار اهمیت چندانی نداره.
رئیس کاملا قانع شده بود ، جان بهترین پزشکش بود و تا الان هیچ تشخیص اشتباهی نداشته و توضیحاتش کاملا قانع کننده بود پس مانعی وجود نداشت بنابر این از روی مبل بلند شد و پشت میزش رفت از داخل کشو کاغذی را برداشت و بدون پرسش اضافی ای ان را امضا کرد و مشخصات بیمار را زد و آن را رو به روی جان گرفت و با لبخند گفت: یه درصد فکر کن حرف بهترین پزشکم و گوش ندم، من بهت اطمینان دارم پسرم، موفق باشی
بلافاصله بسمت پرستار چان رفت و دستور شوک درمانی را رو به رویش گذاشت و در حالی که پیشانیش را ماساژ میداد گفت: از فردا درمانش شروع میشه ، در هفته سه بار باید شوک درمانی بشه.
جان سرش را با اخم بالا گرفت و به پرستار ارشد زل زد: مشکلش کجاست
جان دستش را داخل جیبش فرو برد و با اخم و سردی گفت: اینجا کی دکتره پرستار چان؟ من یا شما؟
جان پوزخندی زد و بی توجه به ییبوی لرزان که با زور دو مرد به بیرون هدایت میشد زیر لب گفت: خودم میدونم! تو فقط یه دروغگوی کثافتی که از قضا بازیگر خوبی هم هستی!
ییبو با زور دو مرد روی تخت خوابانده شد و دست و پایش اسیر مچ بند و پابند مخصوص شد ، با اشک و وحشت سرش را به اطراف میچرخاند و اتاق سفید بر وحشتش افزوده بود، نگاهی به در کرد ، منتظر بود جان بیاید و جلوی آن ها را بگیرد!
اشکهایش شدت پیدا کرد، زنی بالای سرش ایستاد و همانطور که چیزهایی را به سرش میچسباند گفت: نترس ، قرار نیست مشکلی پیش بیاد.
ییبو هقی زد و زن سری به نشانه ی تاسف تکان داد، کاری از دستش برنمیامد.
زن نگاهی به پرونده کرد و با دیدن میزان ولتاژ ابروهایش بالا پرید، پسرک حتما بیماری حاد روانی داشت، نگاهی به صورت رنگ پریده ی ییبو انداخت، اما بنظر هوشیار میامد، این میزان ولتاژ برای کسانی بود که از دنیای حقیقی دست بریده بودند و در رویا زندگی میکردند ، اما پسرک انگار به خوبی از اطرافش خبر داشت
با دستگاهی سر ییبو در یکجا فیکس شد و چشم ییبو به در دوخته شده بود ، چرا جان نمیامد؟
و ناگهان جریان برق متصل شد، درد عظیمی را حس میکرد ، عروق سرش در حال انفجار بود و بدنش بی اختیار منقبض شده بود و میلرزید و در نهایت بیهوش شد.
چشمانش را باز کرد و نگاهش را به سقف سفید دوخت، اینجا کجا بود؟ دستش بی حس بود، بسختی ان را بالا اورد و روی سر دردناکش قرار داد ، دردش زیاد نبود اما انگار نقطه ای عمیق در سرش درد داشت، بسختی نشست و نگاهی به اطراف انداخت، حتی اسمش را هم به یاد نمی اورد ، با وحشت پایش را اویزان کرد و از تخت پایین آمد اما بدن بی حسش را از یاد برده بود و به محض ایستادن با صورت روی زمین افتاد، بدنش کوفته بود و درد صورتش به دردهای دیگرش اضافه شد، در اتاق باز شد و مردی سفید پوش وارد شد، با دیدن پسر اشاره ای به بیرون کرد و در لحظه دو مرد وارد شدند و پسر را از روی زمین بلند کردند و روی تخت نشاندند، پسر نگاهی به چشمان سرد و سنگی مرد سفید پوش انداخت و گفت: تو کی هستی؟
بعد انگار به یاد چیزی افتاده باشد گفت: نه ،نه... من کی هستم؟ اسمم چیه؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟
مرد به سردی گفت: از عوارض شوک درمانی هست، چند دقیقه دیگه همه چیز یادت میاد.
ییبو دستی در موهایش کشید و وقتی دستش را جلوی صورتش گرفت با وحشت گفت: موهام چرا میریزه؟
مکث کوتاهی کرد و گفت: بوبو
و انگار جرقه ای در سر ییبو خورد و ناگهان همه چیز را به یاد آورد ، سر دردناکش را در دست گرفت و آخ ریزی گفت، باصدای پوزخند جان سرش را بسرعت بالا گرفت و گفت: جان گا
جان بدون نگاه دیگری از اتاق خارج شد.
****

فسقلیای‌قشنگم^^
مرسی که نویسنده عزیزمون رو با ووت و کامنت حمایت میکنید و ی عالمه بهش انگیزه قشنگ‌مشنگ میدید.
به روند آپ هفتگی فیک رسیدیم
سه‌شنبه‌ هر هفته منتظر این فیک جذاب و نرمکی باشید>_<

Patient Of the Bed Number 85Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ